به من گفت بهترین و مذهبی ترین سیستم ارائه دهنده ی سرویس وبلاگ، پارسی بلاگ است. خیلی سریع اولین وبلاگم را در همین سیستم باز کردم و خوشحال بودم که این سرویس مجهّز، مذهبی ست. تلاش روزافزون مدیران را شاهد بود، از خودگذشتگی ها را و پاسخگویی صبورانه شان به مشکلات. وقت گذاری بدون هیچ چشم داشتی برای بهتر شدن سیستم. از امکانتش لذت می بردم هر چند که گاهی ساعت ها به خاطر سرعت بدی که داشت وقتم تلف می شد. گاهی هر چه زور می زدم نوشته ها را ارسال نمی کرد و معمولا پست هایم با سه چهار روز تاخیر روی صفحه می آمد ولی همه ی این ها را به جان می خریدم .اما...
اما وقایعی پیش آمد و چیزهایی را دیدم که کمی به ادامه ی کار در این سیستم مردّد شدم . البته بعضی از این ها فقط زائیده ی خود وبلاگ نویسان بود. کسانی که رفتارهای تند مذهبی از خود نشان می دادند و در کنارش از الفاظ نادرست و زننده بهره می گرفتن. به نام دین و مذهب تمام کارهایشان را توجیه می کردند. بدجور خاله زنک بازی رواج پیدا کرده بود و همه به کار هم کار داشتند و خیلی موارد دیگر.خود پارسی بلاگ هم علی رغم تمام امکانت و مزایایش ایراد هایی داشت.
چند شب پیش بود. خواهرم نشست کنارم و صفحه ی اصلی پارسی بلاگ را دید، نگاهش به پربازدید ها افتاد، خواست که نگاهی بیاندازد. من هم تا به حال ندیده بودم پس قبول کردم. ولی وقتی صفحه ی یکی از همین پربازدید ها باز شد می خواستم سریع دکمه ی مانیتور را فشار دهم تا تصاویر را خواهرم نبیند. از یک طرف دیدن چنین صحنه هایی درست نبود واز طرف دیگر شاید گفت حفظ آبروی پارسی بلاگ! چون خیلی تعریفش را کرده بودم که بعله مدیریت محتوایی دارد و از این مزخرفات خبری نست! ولی دیدم ای دل غافل نه تنها این ها حذف نشده که در صفحه ی اصلی قرار گرفته اند تا اگر کسی هم در امان مانده از غافله عقب نماند.
---------------------------------------
خیلی وقت بود که می خواستم انتقاداتم را بیان کنم ولی همان حفظ آبرو نمی گذاشت! الان پشیمانم و عذر می خواهم. امیدوارم جناب پارسی بلاگ این نا رفاقتیم را ببخشد.
بارها گفته ام، به افراد مختلف. از کسی و چیزی انتقاد می کنم که برایش ارزش و احترام قائلم و خواهان بهتر شدنش هستم.
سه چهار نفر دیگر هم اعتراضاتی داشتند که به نوع دیگری بیان کردند.
ایشان هم متن خوبی در این رابطه با کمی تفاوت نگاشته اند.
اگر جایی را اشتباه بیان کردم خواهشمندم روشنم کنید.
از طرف تمام دوستان و هم سنگری هایم به تمام مدیران پارسی بلاگ مخصوصا جناب آقای فخری خسته نباشید می گویم و امیدوارم موجب رنجش خاطرشان نشده باشم.
بسم الله
باید 18 سالت باشد تا بتوانی رأی دهی؛ قانون جدید کشور است! وقتی شنیدم سرم سوت شید. یعنی تا این حد نوجوانان ایران کمتر از هم سن و سالانشانند؟ به گمانم سایرین سن رانندگی را کرده اند 16 سال . نمی گویم سایرین ملاکند، نه! بحثم سراین است که در ابتدا همه سرمایه ی ذهنی یکسان دارند و این کوشش، تلاش و تدبیرشان است که موجب پیشرفت می شود. استادمان آمار تاسف باری می داد. می گفت ضریب هوشی کودکان 6 ساله ی ایران 3 برابر کودکان امریکایی ست و ضریب هوشی همان کودکان امریکایی بعد از دوران دانش آموزی 3 برابر نوجوانان ایرانی می شود. این همه اختلاف؟ آدم دلش می سوزد که چگونه استعداد های نازنین را می کوبند.
برای شرط سنی رأی دادن هم ایران به جای بالابردن سطح درک و فهم نوجوانان و ارتقا کیفیت نظام آموزشی، سن تصمیم گیری را پایین آورده تا بالاخره روزی جنابان عقول به کار افتند. به قول معروف به جای حل کردن مساله، صورت مساله را پاک کرده.
------------------------------
وزیر را هم استعفا دادند(؟). تا کی استیضاح و استعفا؟ الله اعلم!
به دو نفر باید تبریک ویژه می گفتم ولی...! از خدا ممنونم که چنین روزی را قرار داد. این حرف را قبلا برای یکیشان گفته بودم.
یا امام!
گاهی یک آدم عادی حرفی می زند؛ شاید اگر باورش برایمان سخت باشد بگوییم دروغ و مبالغه است. ولی گوینده داریم تا گوینده!... اگر حرفی را کسی بگویید که تماما نور است؛ آن قدر عبودیت کرده که تا معبود شدن فاصله ای ندارد و تنها فرقش با معبود و معشوق به یک رابطه ی خالق و مخلوقی ست؛ آن گاه این حرف را باید روی چشم گذاشت و از آن نور گرفت ... برای چه این حرف ها؟ چون می خواهم از یکی از این آدم ها حرفی برایت نقل کنم، اگر در این سخن غرق شوی و به عمق مطلب برسی می بینی که پر بیراه هم نمی گویم. امام رضا می گوید امام برادر و پدری مهربان است... خورشید درخشنده است ... نوری ست که در پهنه ی تارکی می درخشد ... همچون مادر به فرزند کوچکش مهربان است ... این ها حرف امام هست ها! کسی به قاعده ی مادر و پدر نسبت به تو مهربان باشد؟... من دوست دارم این طور بگویم که اگر هیچ ِ هیچ نداری کافی هس امام داشته باشی تا ثروتمند ترین، با کس ترین و برترین شوی! اصلا تصور کن کسی هست که مادرانه به تو محبت می کند و همیشه چشمش نگران توست! می خواهی بال در بیاوری! وقتی این حدیث امام را شنیدم بدون چون و چرا دیوانه شدم، دیوانه! بعد از آن اگر می گفتند حسین شهید شد؛ به اندازه ی کسی که برادرش مرده کمرم خم می شد؛ به اندازه ی یتیم ها احساس غربت می کردم و به قاعده ی مادر مرده ها اشک می ریختم و اصلا فکر می کردم که دیگر بدبخت تر و بی کس تر از من در این عالم وجود ندارد... بعد تر ها عرق شرم هم به این کلکسیون اضافه شد .چه وقت؟ وقتی شنیدم اگر وجود دارم و نفس می کشم، اگر آسمان و زمین ثبات دارند و حیات ادامه داردو اصلا هدف خلق دنیا و مافیهایش همه و همه به خاطر وجود امام است . امام ... امام... یعنی می دانی لفظ قلمبه اش یعنی واسطه ی فیض، یعنی اگر الطلاف و نعمت های خدا بخواهد به زمین برسد، زمین نمی تواند این عظمت را درک کند و قلب و وجود امام است که این نعمات را به زمین انتقال می دهد... حالا فرض کن کسی که وجودش به آدمی بسته باشد چه قدر باید بی مروت باشد که این گونه به شهادت رساندش؟ وای! خدیا! اگر روز عاشورا، سجاد و زینب نبودند قطعا شانه های زمین زیر این بی شرمی فرو می ریخت. مگر آسمان می توانست ببید که کسی روی سینه ی هدف خلقت نشسته است و دارد...؟
حالا فهمیدی وقاحت و نامردی تا کجا ها که نمی رود؟ چرا راه دور می روم؟ گاهی اوقات ما هم به قدری گستاخ می شویم که غروب های جمعه غمگین تر و دلگیر تر می شود ، در گوشه ای پدری نشسته است و اعمال فرزندش را می بیند!
التماس دعا
حرم...حرم...دربست حرم! راننده ی تاکسی ترمز می کند، سرش را بیرون می آورد، چند می دی ؟ مسافر هم که خسته و کوفته حوصله ی چک و چونه ندارد می گوید: هزار تومان. راننده : بِپَر بالا که خیلی سرده .
خیلی ممنون آقا، همین جا پیاده می شم، یک پنج هزار تومانی به راننده داد (پول خرد نداشت ) و پیاده شد تا ما بقی را بگیرد ولی راننده انگار نه انگار؛ گازش را می گیرد و الفرار! در دلش قندآب هم می زدن که عجب سودی کردم!
دو سه روز بعد کودک سه ساله اش به سختی سرما می خورد، پول دکتر و دوا و درمانش می شود4000تومان .
گاهی فراموشمان می شود که حساب دنیای اطرافمان، حسابِ دو دو تا، چار تاست!
یا...
........................................................................................
........................................................................................
خط اول ، صفحه ی اول را خالی می گذارم تا رهگذری از سفیدی بِرَهاندش ؛ شاید بر دل خسته ام نظری کند و آهم را از لابلای سطر سطر سفیدش در یابد. می روم ..به کجا؟ نمی دانم! تا کجا؟ نمی دانم! از کجا؟ نمی دانم ! و ناگاه در خود می شکنم که من چگونه ام در این مکان و زمان؟... هچون کاهی که در باد به حرکتی موج گونه در آمده ، حیران به اطراف نگاه می کنم . متحیرم ، گیج و منگ شده ام . همه چیز مه آلود از مقابل چشمانم می گذرد و فقط توهمی ازشان می ماند برایم !...حالم عوض شده! دیوانه وار دوست دارم واژه ها را به صف کنم و حروف را به رقص درآورم . من این طور نبودم! همیشه نُت های موسیقی ام را می دانستم و می نواختم ولی...ولی...آن گاه که کودکی نادان آن ها را ربود تنها ماندم! وقتی بی هنران به شکوفه هایم خندیدند و فقط رقصشان را نظاره گشتند ، فرو ریختم ، آن زمان که ...چه می گویم؟! زبان به کام گیر! تو را چه شده که این گونه سخن می رانی؟! چشمانت را ببند و خالی کن خودت را . آن زمان است که فانوس های راهت را روشن می یابی و یکی را خواهی دید در آن برهوت . همان یکی که همیشه پشتت به او گرم بود، فقط او را ببین و در جمال او غرق شو. حال اگر فروریختی و شکستی ، اشک هایت نه تنها گلویت را سنگین تر نمی کند که گوشه ی لبانت را به بالا متمایل می کند و بوی او تو را فرا می گیرد . نسیمی در راه ست ، سبک کن خودت را چون پَر و بسپار وجودت را به او تا تو را به آغوشش پیوند دهد .
یا سریع الحساب
دهه ، این چه وضعس دگر؟ مگر می گذارند راحت سرمان بر بالش آید؟ تا می آییم برای امتحا فردا خیر سرمان بِدَرسیم خبر می رسد که در نت گرد و خاکی به وسعت جنگ رستم و اشکبوس به پا شده ، ما هم که اندکی فضول و دلسوز ! خب نمی شود دیگر ...اصلا می دانی من می دانم چرا این همه گرت و خاک راه می افتد، تازه کلی هم باید خوشحال باشیم که انقدر مهم شده ایم که اذیتمان کنند و صفحه پشتمان در آیند ، اگر هم مهم نباشیم آن بنده خدا ( بنده خدا که چه بگوییم ، بنده ی شیطان !) کمی وقتش را پر کرده ، آخر ای علّاف ! اگر بی کاری خب بمان بوگو تا سر کارت بگذاریم ، خب پازل هزار تیکه ی خواهرم را بتان می قرضم تا هر چقدر که دوس داری سر کار بروی تازه خیلی هم برایت خوب است ، استعدادت شکوفا می گردد ، عقده ای هم نمی شوی ولی کامنت نیابی اوخه ، جیزّه ، اهه...ولی می گم ها اگر خیلی ازمان خوشت می آید که حتی می خواهی بالای کامنتهایت هم اسم ما را بگذاری خب چرا خجالت می کشی ، بمان بگو تا شونصدتا امضا تحویلت دهیم تا بروی همه جا بِپُزی که آهای این آدم های با شخصیت و با فرهنگ و با کمالات و...به من امضا داده اند ، کلی کلاسِ کارت بالا می رود ولی جان من از این علاف بازی دست بردار ، چرا که آدم ها شناخته می شوند ...آره جان خودم ، اگر هم کارت خیلی بد و جیز و اه هس ولی این خوبی را دارد که دوستان را می شناسیم ( البته دوستان منظورم تمام هم سنگری ها هس ) . می فهمی که بَه بَه گُل بود به سبزه نیز آراسته شد ، عجب این یک آدم ، اعتماد به نفسی دارد که سریع مثل اجلِ معلّق حکم صادر می کند و قضاوت جانانه ای تحویلت می دهد...خب با شما جناب علّاف امری نمی دارم برو به سلامت ...و حالا هم سنگری های عزیز : ای عزیزِ خواهر خیلی از قضاوت خوشت می آید ؟ خیلی تهمت زدن بت می چسبد ؟ خیلی دوست می داری سریع جبهه بگیری ؟ باشد ولی در برابر خودی هم ؟ این یک قلم را فاکتور بگیر ، با خودی بی خودی نا ملایمتی نکن ، اوکی؟...
----------------------------
1 ) .....
2)نوشته ی پایین به هیچ وجه موجی نبود ! دوستانی که فکری شده اند که از آن موج هاس نه خیر ، نیس !
3)آیدی قبلی نفله گشته ، اگر اموراتی دارین با آن بی خودی وقتتان را نگیرید .
4) از این پس فقط کامنت های مُهریده را جدی بگیرین ( حداقل از این حقیر ) .
5) از همه ی کسانی که در زمینه ی هک و درآوردن آی پی چیزی بارشان است دعوت به عمل می آوریم ، معرفی کنین تا خصوصی عرضم را به گوشتان برسانم .
6)این رفقا هم نُطقیده اند ، حتما بخوانید . فرمانده ی خط مقدم ....فرمانده ی ارتش سری .... پیک گردان جان ( خیلی ازشان حساب می بریم ، اذیتشان کنین حالتان را می گیریم ).
7) نثر این نوشته به دلایلی این طور گردیده !
8) دیگر امری نداریم ، به سلامت .
به نام آشنا
یادت می آید ؟...آن روزها ...قراری نا گفته بر لب و آشنا بر دل گذاشتیم ؟...
گفته بودیم حال که می خواهیم راهمان را آغاز کنیم ...بیاییم با سید علی ، تا فتح قدس و مکه دوشادوش یکدیگر مبارزه کنیم و از پای ننشینیم ...
همچون صخره هایی محکم در برابر امواج متلاطم دریا ها مقاومت کنیم و انتظار را به صبح ظهور برسانیم ...
عاشقانه ، دم مسیحایی را حس کنیم و گل های وجودمان را با طراوت نگه داریم....
آینه هایی زلال گردیم و عیب هامان را صمیمانه به یک دیگر هدیه کنیم...
نقدهامان را نه آنقدر شیرین کنیم که دل ها را بزند و نه آنقدر ترش که اشک به چشمان آورد ...
در ضحی (روشنایی روز ) عرش را پیاده طی کنیم و سلسبیل را گوارای وجودمان گردانیم...
کلبه هامان را آکنده از عطر حضور شهید شریفی ها کنیم و شفاعتشان را گدایی...
ولی ...ولی...چه شد؟...چه کسی با هم بودنمان را تاب بر نیامد؟...
چه چیز آنقدر شهیده را خسته کرد که حتی رمقی برایش نماند که خصته را خسته بنویسد ؟...آن همه عرصه را برایش تنگ کرد که قلم ریز پَر !! سر دهد؟...
آن قدر دل بهاری بهار را رنجاند که کلک آرامش را ، مأمن خودش و ما را به رودهای جاری بسپارد و بر قلّه های دل تنگی آخرین نغمه را بسراید؟...
کجا را اشتباه آمدیم ؟...قرمز و سبز کدام راهنما را درست تشخیص ندادیم؟...سوزنبان حواسش بود که قطاری سهمگین در راه است ؟...
اگر پوتین هامان را همین طور خاکی دوست می داشتیم ....اگر همیشه هوای دوست در سرمان می بود ...اگر دل هامان را دریایی نگه می داشتیم ...اگر به خودنوشت هامان رنگ و بوی الهی می دادیم ...اگر زیر آسمان خدا ، منِ او می ماندیم ...اگر به پیک گردان گوش می سپردیم ...اگر در خلوت هامان خود را می فهمیدیم ...اگر مهتاب را در کوچه های خط مقدم می یافتیم....
بازهم سی مرغ همان سی مرغ می ماند ؟
...........................................................................
اول:همین جا از بهار و شهیده می خوام و خواهش دارم که اگر من در این تصمیمشون دخلی داشتم و ناراحتشون کردم منو ببخشن و تجدید نظری کنن ( بقیه خواهشا فحش بارم نکنین که ای بچه پر رو تو رو چه به کار ملت؟...خب منم ساکت نمی مونم که ، خب آخه م...( استغفرالله ، مگه می ذارن دهنمونو نجس نکنیم؟...)...به هر حال این شهیده رو فک کنم اگه یه جشن پتوی درست و حسابی واسش بگیریم حالش جا بیاد ....برا بهار دلم نمی یاد بگم ، ولی بش می گم خواهش خواهش خواهش خواهش زود برگرد که حسابی بچه ها منتظرتن ...
دویّم : لطفا به هِش کی نَبَرخوره ، قصد توهین به هیچ گونه احدالناس ، آدمیزاد ، بچه مخلوق ، نفس بکش و نفس نکش نداشتم ...اوکّی؟...
سیّم : همون نکته ی دویّم .
چهارم : لینکا رو شمردی؟
پنجم : هیچ کدام !!!...
ششم : نَبَرخوره همان برنخوره هس ! :دی
پ . پ ( پیش پست
!!) :چند روزه رفقا خفن غم بات گرفتن ، تا اینکه دیروز صبح به اوجش رسید !! ، این گوشی اظهار وجود کرد و از خودش اس ام اس نشون داد : سلام آجی امروز صبح دختر همسایمون ساعت 9 فوت کرد. الان بالا سر جنازه هستم !!!...یه لحظه شوکه شدم ، بش زنگیدم ... یه سری چیزا دستم اومد ، اینکه جنازه الان تو خونه اس و هنوز گواهی دفن صادر نکردن و اینکه حدود بیست دو سه سالش بود ...شب شد ، بم خبر داد که قضایا رو برام کامنتیده ( با اینکه خیلی له و خسته بود بازم منو آدم حساب کرد و شرح ما وقع نومود !!) ...ما هم این کامنتاشو عینن می ذاریم اینجا ( البته جاهای خطری شو حذفولی کردم !!) ...چرا دعوا می کنی ؟ ازش اجازه گرفتم ... خب دیگه برو بخون
...کامنت اول
:سلام آبجی
امروز روز عجیبی برام بود.
دیروز دلم خیلی گرفته بود و از اینکه تو این شهر غریب هستیم خیلی ناراحت بودم. از اینکه باید دوری و تنهایی رو تحمل کنم. از اینکه وقتی دلم می گیره هیچ جایی رو ندارم که بهش پناه ببرم. از اینکه تو این خرابشده روز به روز دارم از خدا دورتر می شوم. دوست داشتم با یکی حرف بزنم. دائم به آی دیم سر می زدم بلکه تو چراغت روشن باشه و بتونم باهات حرف بزنم. ( تصقیر این بچه ها ئه که نهضت را میندازن ، والا من دربست در اختیارت آجی !!:دی
)اونقدر دلم گرفته بود که این دل گرفتگی تو خواب هم من رو ول نکرد
. دیشب خواب می دیدم خوابم. یه دفعه از خواب بیدار شدم ( تو خوابی که می دیدم ) و دیدم دم غروبه. با خودم گفتم وای چی شد امروز چرا انقده زود تموم شد. من تموم روز شهادت را خواب بودم؟! بدو بدو رفتم سر سجاده تا حداقل چند تا دم غروبی یه ذره عبادت کنم. این ها رو دیشب تو خواب دیدم.امروز صبح تو مهدیه مراسم عزاداری بود، بعد از نماز ظهر و عصر که برگشتیم خونه. همینجوری به مامانم گفتم: مامان...( نه دیگه ، نشد !! شما به حرفای یه مادر و دختر چی کار داری؟...)هنوز صحبت های من و مامانم تموم نشده بود که خواهرم با عجله اومد خونه و گفت: دختر خانم ... امروز صبح تموم کرده. همونی که بیمار بود
.من و مامانم سریع حاضر شدیم و رفتیم خونه شون. برای اولین بار بود که تو خونه شون قدم می گذاشتم. آخ اونقدر رفت و آمد نداشتیم. فقط تو مراسم ها و روضه خونی ها می دیدمش. یعنی در حد سلام علیک باهاشون رابطه داشتیم
.دخترش تا سن پانزده سالگی صحیح و سالم بود و مثل من و تو زندگی می کرد. یه دفعه دچار تشنّج شد و از نظر ذهنی یه مقدار عقب افتاده شد. دو سه سالی میشد که دیگه از نظر جسمی هم ناتوان شده و بود و مادرش تر و خشکش می کرد. برادرش هم همینطور شده بود.اون چند سال پیش تو سن 15 سالگی فوت کرد
. یعنی فقط خدا به اون مادر صبر بده که چی میکشید و چی میکشه الان.برای اولین بار جنازه ی یک مرده را می دیدم. روش یه ملافه کشیده بودند. خیلی دوست داشتم ملافه را کنار بزنم و ببینمش ولی خجالت می کشیدم. مادرش خونه نبود. با پدرش رفته بودند دنبال جواز دفن
.مادرش که اومد خیلی بی تابی می کرد ولی مردم دلداریش می دادند و می گفتن راحت شدی به خدا. تا کی می خواستی پرستاریش بکنی؟ خودشم راحت شد. تا کی می خواست درد بکشه
.ساعتای سه و نیم رفتیم یه سمت قبرستان. جنازه رو بردند تو غسالخونه و دوست و آشنا ها بیرون غسال خونه منتظر ماندند
. وقتی بیرون غسال خونه منتظر بودیم، یاد شبی افتادم که بیرون آرایشگاه منتظر خروج عروس از آرایشگاه بودیم. اما حالا منتظر خروج میت غسل و کفن داده شده از غسالخونه بودیم.می دونی اسمش چی بود؟ زهرا
زهرا فقط بیست و دو سه سالش بود. یعنی الان موقع عروسیش بود. مادرش الان باید اونو تو لباس عروس می دید نه تو کفن سفید
.اما بیرون غسالخونه فقط تعداد اندکی منتظر زهرا بودند. تازه اونا هم هیچ کدومشون عین خیالشون نبود که یکی مرده. یه عزیزی از دست رفته. هر کی با کنار دستیش راجع به یه موضوع دنیوی صحبت می کرد
.هیچ کدوم از فامیلاشون نیومدن برای تشییع جنازه ش. ما و چهار پنج تا از همسایه ها و عمه اش بدرقه کننده ی زهرا بودیم. زهرا خیلی غریب دفن شد. خیلی غریب.
کامنت دوم
:وقتی کار غسل دادنش تموم شد. تربت کربلا خواستند. من هم از فرصت استفاده کردم و رفتم تو غسالخونه تا زهرا رو ببینم. لاغر بود. اونقدر لاغر که پوستش به استخونش چسبیده بود. رنگش سفید بود. چشماش بسته بود. نمی دونم چه طوری توصیفش کنم. ولی تصور کن یکی از شدت درد چشماشو ببنده و دندوناشو به هم فشار بده. زهرا دقیقا اون شکلی بود. اصلا باورم نمی شد دارم یک جنازه را نگاه می کنم. اصلا احساس نمی کردم مرده. ابروهاش تو هم بود مثل کسی که داره درد می کشه. همون جا دست و پایم شروع کرد به لرزیدن. احساس می کردم زهرا هنوز زنده هست و داره درد می کشه
.مادرش مظلومانه کفن کردنش را نگاه می کرد و آروم و بی صدا اشک می ریخت. دلم خیلی به حال مامانش سوخت. همه می گفتند زهرا راحت شد ولی مادرش داشت دق می کرد
.قبرستون اینجا حالت تپه مانند داره. به همین دلیل از اون بالا کل شهر رو می تونی ببینی. کوه ها رو می تونی ببینی. غروب خورشید رو بخوبی می تونی ببینی
.نماز را بر سر جنازه خوندیم و رفتیم برای دفنش. تشییع کنندگان زهرا اونقدر کم بودند که من خیلی راحت رفتم بالا سر قبر و زهرا رو تو قبرش دیدم. و دیدم که دونه دونه سنگ های لهد ( لحد ) را روش چیدن
.وقتی حاج آقا تلقین را برای زهرا می خوند، خورشید داشت غروب می کرد. نگاهم را از قبر زهرا دوختم به خورشید در حال غروب. یه دفعه یاد خوابی که دیده بودم افتادم. من خواب بودم. من تا غروب خورشید خواب بودم
.خدای من این بنده ی تو چه گناهی کرده بود که این همه سال زجر کشید. چرا اینقدر باید غریب باشه. چرا به جز مادرش هیچ کس دیگه حتی خواهرش براش گریه نمی کنه. چرا هیچ کدوم اینایی که اینجا هستند فکر نمی کنند زهرا تا امروز صبح مثل اونا نفس می کشید و زندگی می کرد. فقط نوع زندگیش با ماها فرق داشت. زهرا روی خوش زندگی رو ندید. زهرا نتونست مثل بقیه ی هم سنّاش درس بخونه، بازی و شیطنت کنه، ازدواج کنه، بچه دار بشه، بگه بخنده خوش باشه
.زهرا وقتی زنده بود خیلی غریب بود. الانم که مرده غریبه. اگه زهرا سالم بود. اگه بابای زهرا فقیر نبود. اگه برای خودشون کسی بودند، اگه پولدار بودند، اگه ... حتما الان تشییع جنازه ش خیلی با شکوه تر از این بود. خیلی ها الان اینجا بودند. خیلی هایی که فقط می خواهند خود شیرینی کنند و هر جا به نفعشون باشه همون جا میروند
.اما نه. خدا رو شکر که اونا نیومدند بالای قبر زهرا. چون اون وقت زهرا از وجودشون تو مراسم تشییعش اذیت می شد و بیشتر زجر می کشید
.نمی دونی آبجی؟ نمی دونی چقدر دلم شکست و از خودم خجالت کشیدم وقتی که دیدم به محض ریختن خاک روی قبر زهرا همه با سرعت یه فاتحه خوندند و رفتند. حتی خانواده ی خود زهرا هم اونو تنها گذاشتند. فقط مادرش بود که کنار قبرش بود و خاک های قبر را می پاشید تو سرش که اونم خانم ها به زور از قبر جدا کردند و بردند. آخرین نفری که از کنار قبر جدا شد من بودم. من هم باید می رفتم چون قبرستان خارج شهر بود و نمی تونستم تنها اونجا بمونم
.ولی چرا خانواده ش حتی یه سوره ی قرآن را کنار قبرش تلاوت نکردند. حالا مداح و قاری و اینجور بساط ها آماده نبود. یکی تو اون جمعیت اندک نمی تونست بگه خانوما آقایون چند دقیقه ی دیگه صبر کنید، با این سرعت زهرا رو تنها نذارید
!ساعت پنج زهرا رو گذاشتند تو قبر و خاک ها رو ریختند روش. ساعت پنج و بیست دقیقه همه تو راه برگشت به خونه بودند
.الان دیگه احساس نمی کنم که غریبم. چون غربت زهرا رو دیدم. من باید از خودم خجالت بکشم. به خاطر اینکه خدا این همه نعمت بهم داده و من قدرش رانمی دونم. مهمترینش سلامتی هستش که بهم داده. من می تونم حرف بزنم. درس بدم. تو جامعه رفت و آمد بکنم. دوستان خوبی داشته باشم. هر چند ازم دورند ولی همیشه به یادم هستند و به یادشون هستم
.امروز مرگ زهرا یه تلنگر اساسی به من بود. آجی دیگه دلم به حال خودم گریه نمی کنه. اگه الان دلگیرم به خاطر زهرای مرحومه هستش که چقدر غریب بود و غریب رفت
.امیدوارم زهرا اجر سختی هایی که کشید را تو اون دنیا بگیره. زهرا فقط تا پانزده سالگی طعم شیرین زندگی را چشید و بعد از اون جز درد و رنج چیز دیگه ای ندید
.هم دلم برای زهرا می سوزه هم به حالش غبطه می خورم چون خیلی پاک از این دنیا رفت
.براش دعا کن. امشب شب اول قبرشه
.آجی برای من هم دعا کن. نمی دونم اتفاقاتی که از دیروز تا امروز برام افتاد من رو آدم می کنه یا موقتیه
..........................................................................................
این دوست جان جز همون عده بود که دپ زده بود ... منم یه مدت همین جورری شده بود ، کلی واسم دغدغه ایجاد کرد و رفتم دنبالش ، یه سری چیزا هم یافتم !!چون نمی خوام طولانی شه ، خیلی فهرست وار می گم که این دل جان چه مرگش می شه که دیگه سر یاری نداره !!!...خب از دو حالت خارج نیس : یا می دونی چشه که خب می ری حلش می کنی ، گاهی اوقات شدید تره و خودت هم نمودونی از کجا آب می خوره !!!خب اگه این مدلیه چندتا چیز ممکنه باشه
:1_
گاهی وقتا وقتی معشوق و مولای آدم دلش می گیره ، شیعه های عاشق هم یه غمی تالاپ میفته رو دلشون ( قضیه ی اویسو که شنیدی ، وقتی پیامبر تو جنگ دندونشون می شکنه ، همون موقع اویس آخی می گه و دست رو لپش می ذاره !!! اینه عاشقی!!!)2_
اصلا ممکنه یکی مث من باشی ، پر گناه و غفلت !!...این جور مواقع خدا برا ماها که از آمپول می ترسیم یه قرص بی درد می ده ، تو دنیا یه غم کوچیک ( واسه چند روز ) می ندازه تو دلمون که کفاره ی گناهمون باشه و تو اون دنیا دیگه نسوزیم !!3_
یه روز تو بهار داشت بارون می یومد ، یهو آفتاب شد !! یه طرف حیاط آفتاب بود ، اون طرف دیگه نم نم داشت بارون می یومد ، مامانم خندید و گفت : حال بهار هم حال نوجوونا و جوونا رو داره ...منم می گم عزیزم این ممکنه اقتضای سنمون باشه که یهو بی دلیل شادیم و یهو غصه دار ( البته الان معلومید که بی دلیل نمی تونه باشه )پ .پ ( پس پست
!!):@
اول به دوست گلم این غم رو تسلیت می گم ( همگی براش یه فاتحه بخونیم )@@
دو روز به بروبچ وقت میدم ، والا خودم می یام تو صحنه !!!@@@
خب دیگه زیادی متن خوندین برین زنگ تفریح !!!...فعلا بایحرف آخر ( عنوان شعر پایینه )
هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزارن چرای بی زیرا
هزار بود و نبود
هزار شاید و باید
هزار باد و مباد
هزار کار نکرده
هزار کاش و اگر
هزار بار نبرده
هزار بوک و مگر
هزار حرف نگفته
هزار راه نرفته
هزار بار همیشه
هزار بار هنوز ...
مگر تو ای همه هرگز !
مگر تو ای همه هیچ !
مگر تو نقطه ی پایان
بر این هزار خط نا تمام بگذاری!
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
سنگ تمام بگذاری !
--------------------------------------------------------------------------
دیروز اخوی و همشیره می گفتن همیشه تو چهرش یه غمی نهفته بود ، نفهمیدم چرا؟
وقتی خفن دلم گرفته بود ، نفهمیدم چرا ؟
وقتی رسم روزگار دوباره گلچین کرده بود ، نفهمیدم چرا ؟
امروز وقتی گفتم دسپرسم ، یکی بد جوری بم نیگاه ( از اون مدلای عاقل اندر سفیه ) کرد ، شاید نفهمیده بود چرا ؟
وقتی گفتم : تسلیت ، گفت : مگه کی مرده ؟ ...گفتم : قیصر ....گفت مگه قبلنا نمرده بود ؟ ...نفهمیدم چرا ؟
یه چیز دیگه هم نفهمیدم این که چرا تا یه فوتبالیست ، یه بازیگر ، یه غیره و غیره یه کاری می کنن مث توپ صدا می کنه و اکثر مردم برا هم با آب و تاب می تعریفن که خبر داری فلانی عروسی کرد و یا اون یکی دستش اوخ شد ؟ ولی یه شاعر که به قول قیصر خالق آرمانشهره تا این حد باس غریب باشه . یه عمر با شعراشون پرورده شدیم و رشد کردیم و حتی پزشونو دایدم ولی بعد می یام و می گیم ...(همون که تو متن بود ) ...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و اغفر اومواتنا و ارحمنا
پ . ن : این پست جان قرار بود دیشب بیاد اینجا ولی به همون دلایل همیشگی امشب تشریف آوردن ولی شما بفکرین که دیشبه .
به نام...؟
تَمَّت ...اینم رفت مث همه ...چقد توشه گرفتیم کار ندارم...ولی...چقد سبک تر شدی؟...چقد غل و زنجیر بال هاتوباز کردی؟...چی؟!انقد گناهات زیاد بود؟!هر چقدم که باشه ، اولا اوس کریم خودش رحیمه ، دویّما اگر اینجا بخشیده نشدی کجا می خوای بری؟!دیگه کِی؟!...تا عرفه؟!اونم تو عرفات؟!....اوووه ...تا اون موقع کی زنده س کی مرده!...ها؟!...می ترسی؟!...می ترسی نبخشت؟!...مگه داستان موسی رو نشنیدی؟!همون که یه روز موسی می گه :خدا ! گناهکارترین آدمو نشونم می دی؟...خدا می گه فردا صبح دم دروازه شهر اولین نفر ، گناهکارترینه...
..........................
می ره دم دروازه ، می بینش ...یه پدر!!...اولین نفره که شهرو ترک می کنه موسی دوباره به خدا می گه : خدا ! حالا پاک ترین آدمو نشونم بده ! این دفعه خدا می گه : آخر شب ، آخرین نفری که میاد تو شهر ...
........................
همه جا تاریکه...یکی میاد تو ...احتمالا آخرین نفره...دست یه بچه تو دستشه !...وا ؟! خدا ؟! این که همون صبحیه هس که !! می شنوه : آره موسی این همونه ولی ...تو بیابون ...بچه ش نگاهش به کوه ها می افته...
........................
بچه : اوووه... چقد اینا بزرگن !...بابا ! بزرگ تر از اینا چیزی هس؟!...همون گناهکار : آره ...زمین بزرگ تره ...بچه : از زمین بزرگ تر چیه؟...همون گناهکار : آسمون...بچه : بابا بزرگ تر از آسمون چی؟ از اون گنده تر هم هس؟!... .... ....بغض گلوشو می گیره (همون گناهکار) : آره پسرم !..گناهای بابات ... بچه : بابا ! بزرگ تر از گناهای تو هم وجود داره ؟ چیه ؟!... .... ...بغضش می ترکه(همون دل شکسته ) : آره عزیزم ...کرم و بخشش خدا ...کرم و بخشش خدا...کرم و بخشش خدا....
------------------------------------------------------
هفته ی دیگه ، این موقع؟!... خواب و نَفَست مقدسه؟!
هفته ی دیگه ، این موقع؟!...دعات بی برو و برگرد قبوله؟!
التما....هیچی...به سلامت!!!