سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یا...
........................................................................................
........................................................................................
خط اول ، صفحه ی اول را خالی می گذارم تا رهگذری از سفیدی بِرَهاندش ؛ شاید بر دل خسته ام نظری کند و آهم را از لابلای سطر سطر سفیدش در یابد. می روم ..به کجا؟ نمی دانم! تا کجا؟ نمی دانم! از کجا؟ نمی دانم ! و ناگاه در خود می شکنم که من چگونه ام در این مکان و زمان؟... هچون کاهی که در باد به حرکتی موج گونه در آمده ، حیران به اطراف نگاه می کنم . متحیرم ، گیج و منگ شده ام . همه چیز مه آلود از مقابل چشمانم می گذرد و فقط توهمی ازشان می ماند برایم !...حالم عوض شده! دیوانه وار دوست دارم واژه ها را به صف کنم و حروف را به رقص درآورم . من این طور نبودم! همیشه نُت های موسیقی ام را می دانستم و می نواختم ولی...ولی...آن گاه که کودکی نادان آن ها را ربود تنها ماندم! وقتی بی هنران به شکوفه هایم خندیدند و فقط رقصشان را نظاره گشتند ، فرو ریختم ، آن زمان که ...چه می گویم؟! زبان به کام گیر! تو را چه شده که این گونه سخن می رانی؟! چشمانت را ببند و خالی کن خودت را . آن زمان است که فانوس های راهت را روشن می یابی و یکی را خواهی دید در آن برهوت . همان یکی که همیشه پشتت به او گرم بود، فقط او را ببین و در جمال او غرق شو. حال اگر فروریختی و شکستی ، اشک هایت نه تنها گلویت را سنگین تر نمی کند که گوشه ی لبانت را به بالا متمایل می کند و بوی او تو را فرا می گیرد . نسیمی در راه ست ، سبک کن خودت را چون پَر و بسپار وجودت را به او تا تو را به آغوشش پیوند دهد .

 


نوشته شده در  شنبه 86/10/8ساعت  7:39 عصر  توسط نورالهدی 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
یا علی
کشف یک ترکش جدید!
همان یک‏ِ جاودانه
پدرم چو دریاست!
آغازم می کنی؟
امان از واحد!
طعم خاک
ریحانه‏ام
[عناوین آرشیوشده]