سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پ . پ ( پیش پست !!) :

چند روزه رفقا خفن غم بات گرفتن ، تا اینکه دیروز صبح به اوجش رسید !! ، این گوشی اظهار وجود کرد و از خودش اس ام اس نشون داد : سلام آجی امروز صبح دختر همسایمون ساعت 9 فوت کرد. الان بالا سر جنازه هستم !!!...یه لحظه شوکه شدم ، بش زنگیدم ... یه سری چیزا دستم اومد ، اینکه جنازه الان تو خونه اس و هنوز گواهی دفن صادر نکردن و اینکه حدود بیست دو سه سالش بود ...شب شد ، بم خبر داد که قضایا رو برام کامنتیده ( با اینکه خیلی له و خسته بود بازم منو آدم حساب کرد و شرح ما وقع نومود !!) ...ما هم این کامنتاشو عینن می ذاریم اینجا ( البته جاهای خطری شو حذفولی کردم !!) ...چرا دعوا می کنی ؟ ازش اجازه گرفتم ... خب دیگه برو بخون...

کامنت اول:

سلام آبجی

امروز روز عجیبی برام بود.

دیروز دلم خیلی گرفته بود و از اینکه تو این شهر غریب هستیم خیلی ناراحت بودم. از اینکه باید دوری و تنهایی رو تحمل کنم. از اینکه وقتی دلم می گیره هیچ جایی رو ندارم که بهش پناه ببرم. از اینکه تو این خرابشده روز به روز دارم از خدا دورتر می شوم. دوست داشتم با یکی حرف بزنم. دائم به آی دیم سر می زدم بلکه تو چراغت روشن باشه و بتونم باهات حرف بزنم. ( تصقیر این بچه ها ئه که نهضت را میندازن ، والا من دربست در اختیارت آجی !!:دی)

اونقدر دلم گرفته بود که این دل گرفتگی تو خواب هم من رو ول نکرد. دیشب خواب می دیدم خوابم. یه دفعه از خواب بیدار شدم ( تو خوابی که می دیدم ) و دیدم دم غروبه. با خودم گفتم وای چی شد امروز چرا انقده زود تموم شد. من تموم روز شهادت را خواب بودم؟! بدو بدو رفتم سر سجاده تا حداقل چند تا دم غروبی یه ذره عبادت کنم. این ها رو دیشب تو خواب دیدم.

امروز صبح تو مهدیه مراسم عزاداری بود، بعد از نماز ظهر و عصر که برگشتیم خونه. همینجوری به مامانم گفتم: مامان...( نه دیگه ، نشد !! شما به حرفای یه مادر و دختر چی کار داری؟...)هنوز صحبت های من و مامانم تموم نشده بود که خواهرم با عجله اومد خونه و گفت: دختر خانم ... امروز صبح تموم کرده. همونی که بیمار بود.

من و مامانم سریع حاضر شدیم و رفتیم خونه شون. برای اولین بار بود که تو خونه شون قدم می گذاشتم. آخ اونقدر رفت و آمد نداشتیم. فقط تو مراسم ها و روضه خونی ها می دیدمش. یعنی در حد سلام علیک باهاشون رابطه داشتیم.

دخترش تا سن پانزده سالگی صحیح و سالم بود و مثل من و تو زندگی می کرد. یه دفعه دچار تشنّج شد و از نظر ذهنی یه مقدار عقب افتاده شد. دو سه سالی میشد که دیگه از نظر جسمی هم ناتوان شده و بود و مادرش تر و خشکش می کرد. برادرش هم همینطور شده بود.اون چند سال پیش تو سن 15 سالگی فوت کرد. یعنی فقط خدا به اون مادر صبر بده که چی میکشید و چی میکشه الان.

برای اولین بار جنازه ی یک مرده را می دیدم. روش یه ملافه کشیده بودند. خیلی دوست داشتم ملافه را کنار بزنم و ببینمش ولی خجالت می کشیدم. مادرش خونه نبود. با پدرش رفته بودند دنبال جواز دفن.

مادرش که اومد خیلی بی تابی می کرد ولی مردم دلداریش می دادند و می گفتن راحت شدی به خدا. تا کی می خواستی پرستاریش بکنی؟ خودشم راحت شد. تا کی می خواست درد بکشه.

ساعتای سه و نیم رفتیم یه سمت قبرستان. جنازه رو بردند تو غسالخونه و دوست و آشنا ها بیرون غسال خونه منتظر ماندند. وقتی بیرون غسال خونه منتظر بودیم، یاد شبی افتادم که بیرون آرایشگاه منتظر خروج عروس از آرایشگاه بودیم. اما حالا منتظر خروج میت غسل و کفن داده شده از غسالخونه بودیم.

می دونی اسمش چی بود؟ زهرا

زهرا فقط بیست و دو سه سالش بود. یعنی الان موقع عروسیش بود. مادرش الان باید اونو تو لباس عروس می دید نه تو کفن سفید.

اما بیرون غسالخونه فقط تعداد اندکی منتظر زهرا بودند. تازه اونا هم هیچ کدومشون عین خیالشون نبود که یکی مرده. یه عزیزی از دست رفته. هر کی با کنار دستیش راجع به یه موضوع دنیوی صحبت می کرد. 

هیچ کدوم از فامیلاشون نیومدن برای تشییع جنازه ش. ما و چهار پنج تا از همسایه ها و عمه اش بدرقه کننده ی زهرا بودیم. زهرا خیلی غریب دفن شد. خیلی غریب.

کامنت دوم:

وقتی کار غسل دادنش تموم شد. تربت کربلا خواستند. من هم از فرصت استفاده کردم و رفتم تو غسالخونه تا زهرا رو ببینم. لاغر بود. اونقدر لاغر که پوستش به استخونش چسبیده بود. رنگش سفید بود. چشماش بسته بود. نمی دونم چه طوری توصیفش کنم. ولی تصور کن یکی از شدت درد چشماشو ببنده و دندوناشو به هم فشار بده. زهرا دقیقا اون شکلی بود. اصلا باورم نمی شد دارم یک جنازه را نگاه می کنم. اصلا احساس نمی کردم مرده. ابروهاش تو هم بود مثل کسی که داره درد می کشه. همون جا دست و پایم شروع کرد به لرزیدن. احساس می کردم زهرا هنوز زنده هست و داره درد می کشه.

مادرش مظلومانه کفن کردنش را نگاه می کرد و آروم و بی صدا اشک می ریخت. دلم خیلی به حال مامانش سوخت. همه می گفتند زهرا راحت شد ولی مادرش داشت دق می کرد.

قبرستون اینجا حالت تپه مانند داره. به همین دلیل از اون بالا کل شهر رو می تونی ببینی. کوه ها رو می تونی ببینی. غروب خورشید رو بخوبی می تونی ببینی.

نماز را بر سر جنازه خوندیم و رفتیم برای دفنش. تشییع کنندگان زهرا اونقدر کم بودند که من خیلی راحت رفتم بالا سر قبر و زهرا رو تو قبرش دیدم. و دیدم که دونه دونه سنگ های لهد ( لحد ) را روش چیدن.

وقتی حاج آقا تلقین را برای زهرا می خوند، خورشید داشت غروب می کرد. نگاهم را از قبر زهرا دوختم به خورشید در حال غروب. یه دفعه یاد خوابی که دیده بودم افتادم. من خواب بودم. من تا غروب خورشید خواب بودم.

خدای من این بنده ی تو چه گناهی کرده بود که این همه سال زجر کشید. چرا اینقدر باید غریب باشه. چرا به جز مادرش هیچ کس دیگه حتی خواهرش براش گریه نمی کنه. چرا هیچ کدوم اینایی که اینجا هستند فکر نمی کنند زهرا تا امروز صبح مثل اونا نفس می کشید و زندگی می کرد. فقط نوع زندگیش با ماها فرق داشت. زهرا روی خوش زندگی رو ندید. زهرا نتونست مثل بقیه ی هم سنّاش درس بخونه، بازی و شیطنت کنه، ازدواج کنه، بچه دار بشه، بگه بخنده خوش باشه.

زهرا وقتی زنده بود خیلی غریب بود. الانم که مرده غریبه. اگه زهرا سالم بود. اگه بابای زهرا فقیر نبود. اگه برای خودشون کسی بودند، اگه پولدار بودند، اگه ... حتما الان تشییع جنازه ش خیلی با شکوه تر از این بود. خیلی ها الان اینجا بودند. خیلی هایی که فقط می خواهند خود شیرینی کنند و هر جا به نفعشون باشه همون جا میروند.

اما نه. خدا رو شکر که اونا نیومدند بالای قبر زهرا. چون اون وقت زهرا از وجودشون تو مراسم تشییعش اذیت می شد و بیشتر زجر می کشید.

نمی دونی آبجی؟ نمی دونی چقدر دلم شکست و از خودم خجالت کشیدم وقتی که دیدم به محض ریختن خاک روی قبر زهرا همه با سرعت یه فاتحه خوندند و رفتند. حتی خانواده ی خود زهرا هم اونو تنها گذاشتند. فقط مادرش بود که کنار قبرش بود و خاک های قبر را می پاشید تو سرش که اونم خانم ها به زور از قبر جدا کردند و بردند. آخرین نفری که از کنار قبر جدا شد من بودم. من هم باید می رفتم چون قبرستان خارج شهر بود و نمی تونستم تنها اونجا بمونم.

ولی چرا خانواده ش حتی یه سوره ی قرآن را کنار قبرش تلاوت نکردند. حالا مداح و قاری و اینجور بساط ها آماده نبود. یکی تو اون جمعیت اندک نمی تونست بگه خانوما آقایون چند دقیقه ی دیگه صبر کنید، با این سرعت زهرا رو تنها نذارید!

ساعت پنج زهرا رو گذاشتند تو قبر و خاک ها رو ریختند روش. ساعت پنج و بیست دقیقه همه تو راه برگشت به خونه بودند.

الان دیگه احساس نمی کنم که غریبم. چون غربت زهرا رو دیدم. من باید از خودم خجالت بکشم. به خاطر اینکه خدا این همه نعمت بهم داده و من قدرش رانمی دونم. مهمترینش سلامتی هستش که بهم داده. من می تونم حرف بزنم. درس بدم. تو جامعه رفت و آمد بکنم. دوستان خوبی داشته باشم. هر چند ازم دورند ولی همیشه به یادم هستند و به یادشون هستم.

امروز مرگ زهرا یه تلنگر اساسی به من بود. آجی دیگه دلم به حال خودم گریه نمی کنه. اگه الان دلگیرم به خاطر زهرای مرحومه هستش که چقدر غریب بود و غریب رفت.

امیدوارم زهرا اجر سختی هایی که کشید را تو اون دنیا بگیره. زهرا فقط تا پانزده سالگی طعم شیرین زندگی را چشید و بعد از اون جز درد و رنج چیز دیگه ای ندید.

هم دلم برای زهرا می سوزه هم به حالش غبطه می خورم چون خیلی پاک از این دنیا رفت.

براش دعا کن. امشب شب اول قبرشه.

آجی برای من هم دعا کن. نمی دونم اتفاقاتی که از دیروز تا امروز برام افتاد من رو آدم می کنه یا موقتیه.

.........................................................................................

این دوست جان جز همون عده بود که دپ زده بود ... منم یه مدت همین جورری شده بود ، کلی واسم دغدغه ایجاد کرد و رفتم دنبالش ، یه سری چیزا هم یافتم !!چون نمی خوام طولانی شه ، خیلی فهرست وار می گم که این دل جان چه مرگش می شه که دیگه سر یاری نداره !!!...خب از دو حالت خارج نیس : یا می دونی چشه که خب می ری حلش می کنی ، گاهی اوقات شدید تره و خودت هم نمودونی از کجا آب می خوره !!!خب اگه این مدلیه چندتا چیز ممکنه باشه :

1_گاهی وقتا وقتی معشوق و مولای آدم دلش می گیره ، شیعه های عاشق هم یه غمی تالاپ میفته رو دلشون ( قضیه ی اویسو که شنیدی ، وقتی پیامبر تو جنگ دندونشون می شکنه ، همون موقع اویس آخی می گه و دست رو لپش می ذاره !!! اینه عاشقی!!!)

2_اصلا ممکنه یکی مث من باشی ، پر گناه و غفلت !!...این جور مواقع خدا برا ماها که از آمپول می ترسیم یه قرص بی درد می ده ، تو دنیا یه غم کوچیک ( واسه چند روز ) می ندازه تو دلمون که کفاره ی گناهمون باشه و تو اون دنیا دیگه نسوزیم !!

3_یه روز تو بهار داشت بارون می یومد ، یهو آفتاب شد !! یه طرف حیاط آفتاب بود ، اون طرف دیگه نم نم داشت بارون می یومد ، مامانم خندید و گفت : حال بهار هم حال نوجوونا و جوونا رو داره ...منم می گم عزیزم این ممکنه اقتضای سنمون باشه که یهو بی دلیل شادیم و یهو غصه دار ( البته الان معلومید که بی دلیل نمی تونه باشه )

پ .پ ( پس پست !!):

@ اول به دوست گلم این غم رو تسلیت می گم ( همگی براش یه فاتحه بخونیم )

@@ دو روز به بروبچ وقت میدم ، والا خودم می یام تو صحنه !!!

@@@ خب دیگه زیادی متن خوندین برین زنگ تفریح !!!...فعلا بای


نوشته شده در  چهارشنبه 86/8/16ساعت  9:48 عصر  توسط نورالهدی 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
یا علی
کشف یک ترکش جدید!
همان یک‏ِ جاودانه
پدرم چو دریاست!
آغازم می کنی؟
امان از واحد!
طعم خاک
ریحانه‏ام
[عناوین آرشیوشده]