سفارش تبلیغ
صبا ویژن

    بچه که بودم دور پدر می نشستم و از خاطرات جبهه می شنیدم. گاهی وقت ها هم جای ترکش هایش را لمس می کردم. دست می کشیدم روی قفسه ی سینه اش و جای خالی دنده هایش را احساس می کردم. خس خس سینه اش را می شناختم. شاید اگر می گقتند نقشه ی بدن مجروحش را ترسیم کنم می توانستم!

    اما نمی دانم چه شد که فکر کردم حالا دیگر نیازی نیست باز هم از جبهه و خاطراتش بشنوم. انگار جمله «دیگه جنگ تموم شده!» گریبان من را هم گرفت. چند وقت پیش بود انگار، نشسته بودم روبروی تلوزیون که شنیدم خواهرم گفت:« وای! این دیگه کجا بود؟» برگشتم به سمتشان. درست می فهمیدم، یک ترکش جدید کشف کرده بود! دست کشیدم به صورت پدرم، یک چیز سفت زیر دستم لغزید؛ باورم نمی شد! بعد از این همه سال تازه فهمیده بودم که اینجا هم ترکشی جا خوش کرده است. یک لحظه ترسیدم. اگر او نگوید من نمی بایست درد هایش را دانه به دانه می شناختم؟ توجه مسئولین هم مثل من است؟ پس راست است دل شکستگی ها و پلّه ی ترقی شدن ها، پلّه ی ترقی شدن ها، پله ی ترقی شدن ها... .

* .....


نوشته شده در  دوشنبه 87/4/31ساعت  9:6 صبح  توسط نورالهدی 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
یا علی
کشف یک ترکش جدید!
همان یک‏ِ جاودانه
پدرم چو دریاست!
آغازم می کنی؟
امان از واحد!
طعم خاک
ریحانه‏ام
[عناوین آرشیوشده]