یا فاطر بحقّ فاطمه...
نمی دانم چند بار نوشتم و پاک کردم و خط زدم. گفتم از فاطمه بنویسم، نشد. از علیش بنگارم، نشد. از مظلومیت برایت بگویم، نشد. از در و دیوار و میخ گلایه کنم، نشد. نشد اشتباه ست، نتوانستـــــــــــــــــم.
خاک بر سرم. به من می گویند مسلمان؟ اصلش خاک بر سرمان! همه مان مقصریم. اگر سقیفه را به راه نمی انداختند، آتش، در بهترین خانه ی عالم را مگر می توانست بسوزاند؟ مگر کسی قدرت داشت مقابل چشمان حیدر کرّار، فاتح خیبر به چهره ی همسرش سیلی... .
ننگ بر ما! آن قدر جفا کردیم که باید در برهوت زمین بمانیم و نفهمیم و ندانیم که ریحانه ی نبی کجا سر بر شانه ی خاک گذاشته است . ننگ بر من. ننگ بر ما. ننگ بر من. ننگ بر ما....
* شهادت تسلیت...
* و حالا تو ای چاه! تو باید سنگ صبور تنها ترین مرد عالم باشی.
* اللهم صلّ علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و السر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک.
به گمانم 3 یا 4 ساعت بعد از رونمایی -بعد از 3 یا 4 سال انتظار- بیوتن امیرخانی را شروع کردم به خواندن. وقتی شنیدم آخرین رمان آقای رضا امیرخانی نمایشگاه امسال به بازار می آید، خدا خدا می کردم که بتوانم بروم؛ به تبعش بخرم و باز هم به تبعش بخوانمش. ولی انتشاراتش را نمی دانستم، فقط شنیده بودم منتشرین زیادی سر و دست شکستند تا بتوانند بیوتن را به نام خودشان بزنند.
بگذریم از این که اول جواز نشر به کتاب داده نشد و با پیگیری، خود شخص وزیر دستور جواز نشر را دادند. بین غرفه ها می چرخیدم که یاد نیستان افتادم، با خوشحالی سمت بچه های با صفایش رفتم. آن ها گفتند که نشرعلم بیوتن را چاپ کرده. چرا نشر علمش را نفهمیدم- اصلا مگر اعتبار کتاب به ناشرش هست؟!- جوانان زیادی جلوی غرفه بودند و همه خواهان بیوتن!
از آن همه کتاب یکی هم نصیب ما شد. نثر کتاب به من او خیلی نزدیک هست، فقط به جای خانی آباد، در امریکا سیر می کنی! شخصیت اصلی هم ارمیاست. هنوز رابطه ی ما بقی کتاب ها را پیدا نکرده ام -اگر رابطه ای برقرار باشد!-. بیشتر برایت نمی گویم که بعد نگویی: اَه! کتاب را سوزاندی!
تو هم بخوانش.
*بیوتن را بی وطن بخوان! این که چرا سر ِ هم شده و چرا دسته به نقطه تبدیل شده است را هنوز نفهمیده ام! شاید فقط تلفظش مثل بی وطن هست، فقط تلفظ!
**خیلی وقت است بروز نکرده ام؟ درگیر یک نوآوری بودم اگر کم می آمدم، تو کاری برای مبارزه شروع نکردی؟
گفته اند نامه ای بنویسم به مسیح. چه بگویم در آن هم بحثی شده! شکایت؟ درد دل؟ تقاضا؟ همه مهم ست و نیاز. ولی چون موج هست خب خیلی ها می نویسند و صندوق پستی مسیح بسی پر می گردد! و بنده ی خدا هیچ نیازی هم به نامه ندارد. باید بگویم عده ی دیگری هستند که بیشتر به نامه نیاز دارند، به یک نامه ی سرگشاده ی دعوایی! و آن هم جمع بسیار دوست داشتنی و غیور ایرانی؛ مخصوصا وبلاگ نویسش! پس...
دوست خوب بلاگر و غیرتمند من : سلام!
می دانم که دوباره روی زخم های دیرینه ات نمک پاشیده اند. ولی تو هم باید بنشینی تا آشوب گر از راه برسد و نمک را بپاشد و بعد بیایی و بگویی ای هوار ای داد ای بیداد و شروع کنی به تبرئه؟ بیایی و نقد بزنی بر فیلم و کاریکاتورش. نمی گویم این کار ها را نکن، نه! می گویم فقط این ها نباشد. تو می نشینی و منتظر می شوی تا توهینی شود بعد بلند شوی و از خودت دفاع کنی، آخر این که رسم مبارزه نیست!
من می گویم هنر را با هنر جوابگو باش. وقتی تو یک فیلم هنری نمی سازی و اسلامت را معرفی نمی کنی پس چه کسی اسلام را به دیگران نشان دهد؟ پس از کجا بفهمند مسلمان کیست؟ آن ها چه از روی غرض و چه از روی جهل چیزهایی می سازند و می گویند اسلام است و تا توبیایی و بیانیه صادر کنی و محکوم کنی و امضا جمع کنی آن اثر مخرب روی اذهان جهان نشسته است.
خود توی فیلم ساز! چند فیلم درست و حسابی ساخته ای که اسلام را بیان کنی؟ تو ای وبلاگ نویس عزیز! در سال پیامبر اعظم چند اثر هنری خلق کردی که در آن پیامبرت را به رخ جهان بکشی و بگویی آهای! پیامبر رحمت، پیامبر ماست و اسلام ما، دین پیشرفت و صلح ست؟ تو ای خبرنگار چقدر رسانه های جمعی را به خدمت خود گرفتی تا حرفت را به جهان بگویی؟ قبول کن که نکرده ای و یا کم کرده ای.
مگر برای فیلم سیصد کم نقد کردیم و بیانیه صادر کردیم و محکومشان کردیم؟ چه فایده داشت؟ آیا آن هجوم افکار نادرست را توانستیم از ذهن بشریت دور کنیم؟ بیا دیگر جلوی این خود مشغولی ها را بگیریم و آستین همت بالا زنیم و آن طور که خودمان می خواهیم اسلام را نشان دهیم.
*باید بگویم که این حرکت ها را قبول دارم به شدت! ولی به تنهایی همان که گفتم ست! یک خود مشغولی!
**این نامه را خطاب به خودم هم نوشتم و خودم را از هیچ کدام از اتهامات کم کاری تبرئه نمی کنم.
***خیلی دوستانه و از سر دلسوزی حرف دلم را برایت گفتم، دوست دارم تو هم دوستانه پذیرا باشی و رگ گردنت بیرون نزند.
****اگر پی نوشت بالا آرامت نمی کند، از تو عذر می خواهم که رنجاندمت ولی نیاز بود، باور کن.
*****به رسم موج باید دعوت کنم، پس:
پیاده تا عرش ، کلک بهار ، دم مسیحایی ، گفتگوی دوستانه ، خلوت من ، پنجره
بسم الله
تا با چشمان خودم ضریح شش گوشه را ندیدم و غربت را تا عمق وجودم حس نکردم مدام می ترسیدم که نشود. بهترین سفر عمرم بود، جای همه تان خالی. با یک کاروان 40 نفری حرکت کردیم. 40 نفری که بعد از 10 روز به یک خانواده تبدیل شد. حاج عباس مدیر بود و سید جواد روحانی کاروان. هر دوشان تا آخرین توان زحمت کشیدند.
روز شنبه به مرزعراق رسیدیم. امریکایی های ترسو مدام می پاییدنمان! هر چه تسلیحات داشتند به خودشان بسته بودند، حتی درون اتاق ها بدون کلاه خود نمی نشستند. سرباز های عراقی هم آن جا می گشتند و آرم پشت لباس بعضی شان برای امریکا بود. به خواهرم گفتم تا وقتی به خودشان یو.اس آویزان کنند، یو.اس بر سرشان خواهد بود. بعد از مدتی معطلی راهی نجف شدیم. مدام با خودم تکرار می کردم که واقعا به زیارت بزرگ ترین مرد عالم می روم؟ به زیارت امیر مومنان؟ نزدیک ترین فرد به پیامبر؟ امامم؟ تا این که بالاخره ضریحش را در آغوش کشیدم...روزهای بعد به مسجد کوفه و سهله رفتیم. عجب جایی بود! قطعه ای از بهشت. آن قدر لحظات لذت بخشی بود که دوست داشتی زمان متوقف شود. آن قدر سبک می شدی که احساس می کردی بال درآورده ای! مسجد کوفه مکان های مختلفی داشت، محراب ضربت خوردن حضرت علی علیه السلام، جایی که مولا در آن قضاوت می کرد ، مکانی که معراج پیامبر در آن بود، مقامی که پیامبران در آن نماز خوانده بودند و ... . این دو مسجد را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد، هیچ وقت.
پس از نجف راهی کربلا شدیم. کربلا واقعا کرب و بلا بود. با ورودت غم عجیبی روی دلت می نشست و بغضی سنگین گلویت را می فشرد . وقتی نگاهت به آب، به شریعه های فرات می افتاد دلت می خواست از ته دلت فریاد بکشی که چراااا....کربلا هم جاهای مختلفی رفتیم. تل زینبیه( تپّه ای کوچک که حضرت زینب هنگام شهادت امام روی آن رفت تا ناظر آن فاجعه باشد، تا هرگز خون برادرش نخشکد)، قتله گاه، محل شهادت علی اصغر، محل شهادت علی اکبر، جایی که دست چپ و راست حضرت عباس را بریدند و... . بین الحرمین چه صفایی داشت، طواف بین صفا و مروه بود... . خیمه گاه هم رفتیم، جایی که خیمه های سپاه امام حسین در آن به پا شد. همان جا هم بود که دو سه روز قبل از رسیدنمان به کربلا انفجار صورت گرفت. برای شهدا حجله را همان جا گذاشته بودند و عزاداری برقرار بود.
لحظه ی تحویل سال هم مقابل ضریح آقا بودم. اشک، چشمان همه را فرا گرفته بود و همین که شروع سال نو را اعلام کردند انگار که مردم از بندی آزاد شده باشند، دست هایشان را به سوی آسمان بلند کردند و با آخرین توان فریاد می زدند یا حسیــــــــــــــــــــن. هیچ اثری از کف و سوت و خنده های قاه قاه نبود. همه نا گفته با خود زمزمه می کردند که مگر بعد از آن فجایعی که برای اماممان بوجود آوردند و این همه غربت و شکنجه و سختی عیدی هم بدون آقا تحقق خواهد یافت؟ و بالاخره لحظه ی جدایی رسید... . در مسیر برگشت، آقایان کاروان یکی در میان بریمان مداحی کردند. علی، پسرک 6، 7 ساله هم که کوچکترین فرد کاروانمان بود با لهجه ی غلیظ برایمان نزارقطری خواند و آنچنان ضاد را تلفظ می کرد که همه از خنده روده بر می شدند.
با وارد شدنمان به مرز ایران و وطن امنیت و آرامش بود که موج می زد. دلم می خواست بروم سر قبور شهدا و های های گریه کنم. به پدرم گفتم این همه امنیت به خاطر شما و رزمنده های ایران ست؟ بغض گلویش را گرفت و آرام گفت: هر چه هست به خاطر وجود امام و رهبر ست.
*خودم را کشتم تا توانستم این همه خلاصه برایت بگویم ولی دو سه پست را باید بنویسیم. شاید کمی جنجالی باشند ولی باید بگویم!
**آن جا برای همه تان دعا کردم. دعا کردم که آدم شوی( وقتی همین طور روبروی آقا گفتم که فلانی را آدم کن خودم خندم گرفت. آخر فلانی جان! این هم طرز سفارش دادن ست؟). دعا کردم که دوستت آرامش یابد. دعا کردم که کنکور هر چه به صلاحت است قبول شوی. دعا کردم که کودکت شفا یابد. دعا کردم که از سربازان آقا شوی. سه نفر (خودشان می دانند که هستند) همیشه اگر نگویم، بیشتر اوقات همراهم بودند. دعا کردم که تو هم این جا را ببینی. دعا کردم همسر خوبی نصیبت شود( البته این دعا را برای اکثریت کردم:دی) و خیلی دعاهای دیگر! تو هم مرا دعا کردی؟
***و چقدر آشنا دیدم آنجا. از وبلاگ نویس بگیر تا هم کلاسی. مشهد که می رفتم این همه آشنا نمی دیدم:دی
****زحمت این قالب زیبا را فاطمه جان کشیده، خیلی ممنونم.