یا علّام الغیوب
دیروز بود که بالاخره امتحانات تمام شد. هر چند امتحان دیروز ادبیات بود و ما هم تا جایی که توانستیم حافظ و سعدی و نیما و جمال زاده و ... را در گور لرزاندیم! ولی اگر این امتحان ما پدر درآر شده بودیم، بقیه ی امتحانات به حق که پدرمان را درآوردند!
امتحانی را بدهی که در عین دو واحدی بودن، سیصد صفحه است و اینجا بود که مدام گردنت را دست می کشیدی و بغضت را می خوردی! شب بیدار بمانی و برای دلخوشی، برادرت را هم بنشانی کنارت که یک موقع احساس خیلی تنها بودن و کُز ِتی به تو دست ندهد. بعد از کلی خواندن وقتی سر جلسه ی امتحان می آیی، سوالات عجیبا غریبا گشته و تمام راهکارهای خفن به ذهنت هجوم می آورد؛ زیر برگه برای استاد نامه ی فدایت شوم بنویسی، با دقت هر چه تمام تر سعی کنی نمره ات بین 10 تا 12 شود که بتوانی دوباره امتحان دهی( ولی این به طرز فجیعی ریسک بود، اگر کمتر از ده می شدی که مشروط! و اگر هم بیشتر از 12، آن نمره ی زیبا چنان کارنامه ات را می کوباند که بیا و ببین.) یا اینکه اصلا طی الارضی داشته باشی پیش استاد و تلمّذی کنی از محضرش!
هر چه بود تمام شد. ولی بد جور دلم می خواهد به گذشته برگردم. گذشته نه ده سال پیش، گذشته مثل سه یا چهار قرن پیش! بنشینم کنار ملّا و با بچه های مکتب دورش حلقه بزنیم و او برایمان قرآن و گلستان بخواند. بوستان و نهج البلاغه را با هم دیگر بچشیم. خیالمان راحت باشد و نرم نرمک شعر حفظ کنیم؛ فارغ از هرگونه واحد و پاس. صبح های زود به سمت مکتب خانه برویم و به این فکر باشیم که ملّا امروز چه درسی برایمان دارد. تمام روز مجبور نباشی کسی را تحمل کنی که اصلا درس و بحث را دوست ندارد و فقط هدفش مدرک است. دلم برای درس هایم می سوزد که اسیر واحد بندی شده اند و ارزششان فقط به واحدشان تنزل کرده است.
* همیشه گفته اند: هر چیزی خوب و بد دارد.
* این نوشته اصلا در صدد نقد و این حرف ها نبود.