این طور وقت ها نباید نوشت. باید نشست و فکر کرد. در این که چطور می شود خوب را با بد معامله کرد. در این که چطور با آن همه آلودگی می پذیرنت. در این که...اصلا لازم نیست من همه را برایت بگوم، خودت همه را از بَری. مگر کم دیده ای از این محبت ها؟
به قول دوستی، بدی اگر دیده ای حقّت بوده و اگر هم (بر فرض محال) خوبی دیده ای از دستمان در رفته!...جدای از شوخی گردنم باریک تر از یک تار موست، اگر حقی بر این باریکه داری بگو و حلالم کن تا همین را هم از دست ندهم. از هیچ کس و هیچ کس هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم. کربلا نرفته بودم شاید رفتم!
نظرات این پست، خصوصی می ماند!