بسم النور
بعد اذون بود که رسیدم خونه همه غضب آلود نگام می کردن که مگه قرار نبود زود بیای خونه می خایم بریم مهمونی .
ما هم شرمنده زود شروع کردیم به قربون صدقه رفتن اهل خونه که ببخشید و اتوبوس دیر کرد و شما بزرگواری و ...
همین که خواستیم آماده بشیم ...برق التماس دعا شد و مجبور شدیم در فراق ایشون به کارمون ادامه بدیم . البته راستشو بخاین من که قند تو دلم آب شد که حالا تو راه (از قضا منزل دوستمون 10 15 دقیقه پیاده روی داشت و می بایست از پاهای گرانقدرمون مدد می جستیم چرا که صحبت بنزین و روزش وسلامتی و این جور حرفای قلمبه در میون بود ) یه حالی از ستاره ها می گیریم و صد البت بشون حال می دیم . بگذریم که تو راه اخوی و همشیره مخمان را تلیت کردن که حواست باشه نیفتی و کجا می ری و زمین و به پا و... . تازه در راه یک سری معرفی شخصیت هم داشتیم که ایشون مشتری تشریف دارن و اوشان ستاره قطبی . خلاصه!!!! رسیدیم به مقصد .
همین که رفتیم تو دیدیم( به عجب شاعرانه ست این محفل ) ... بچه ها هم که روی فشنگو سفید کرده بودنو مرتب از این ور به اون ور می دویدن و حسابی ذوق زده که برق رفته و دارن تو تاریکی بازی می کنن ...یه کم که گذشت همین وروجکا اولین کسایی بودن که به ستوه اومدن و آخ واوخ و ای وای که چرا برق نمی یاد ودیگه خسته شدیمشان بلند شد و نق و نوق خانوما در پی اش .
البته ما هم واقعا خسته شده بودیم همون موقع بود که به مخیله مان خطور کرد که عجب مگر ما همان نبودیم که قندآب تو دلمان هم می زدن؟!؟! چرا همیشه اول از بودن در تاریکی وغفلتمون شاد می شیم ووقتی تا بیخ فرورفتیم تقاضای کمک می کنیم و ....تو همین فکرا بودم که یهو نوری و صدای بچه ها و هوررراایی و انفجاری دوباره.....
دیشب یکی دو تا خاطره از یک آزاده شنیدیم که انشا الله اگه عمری و فرصتی باقی موند تو پست های بعدی براتون می نویسم
مادر جان امروز عیدیمان را ظهور مولا یمان و توفیق منتظر بودن قرار بفرما
یا رب آلودگی ها را از ما بزدا و یاریمان کن که هیچ وقت به تاریکی خو نکنیم