سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام فریاد رس دانش آموز!!!

دانش آموزی ؟! ...مدرسه؟!...چه دوران با مزه ای بود!!..نه اینکه کتابامون خیلی استاندارد و علمی بود و پرورشمون می داد ...نه بابا...ما که از این کتابای آموزش و پرورش خیری ندیدیم ...هیییی.... . با مزه بود چون با بچز حال می کردیم ...چون دیوونگی می کردیم و عین خیالمون نبود ....آخخخ که چقدر دلم تنگ شده واسش ...ولی فکر نکنم اون مدرسه ی بی چاره ای که ما توش بودیم هوس کنه که دوباره برگردیم توش ...امثال منو خدا نصیب گرگ بیابون هم نکنه

البته تو ابتدایی ، بد جوری اتو کشیده بودم ...بچه مثبته ی کلاس !!تا حدی که تابستون یکی از همون سال ها تلفن زنگ زد ..جواب که دادم ..دیدم ..اووووه ..مربی پرورشی ..با چه لحن مهربون و گول زننده ای گفت : عزیزم بیا برا برنامه ای که سازمان تو یه ورزشگاه 4 ،5 هزارنفری ترتیب داده ، قرآن با صوت بخون !! ما هم خام شدیم و رفتیم !!( ...نه...نه... یعنی سعادت پیدا کردیم که قرآن بخونیم ... )

ولی از راهنمایی و دبیرستان نپرس که موجودی بودم ...تو بیشتر توطئه هایی که شکل می گرفت دست ما هم در کار بود ولی کمتر پیش می یومد که لو برم !!به قول بچه ها دوسومم تو زمین بود . خلاصه اینکه از اون سابقه دارای خفنم !! البته انشا خوندن از روی کاغذ سفید و کشیدن ساعت جلو برا نگرفتن امتحان و موشک پرونی تو کلاس و نامه نگاری تو پرونده ی هر دانش آموزی یافت می شه ولی دو تا خاطره می خوام براتون بگم که فکر نکنم تا حالا پرونده کسی مفتخر به داشتنشون شده باشه ...البته شاید بدتر از این هم داشته باشن ...اه ..نمی دونم بابا ...ولی این دوتا هیچ وقت از این ذهن آکبندم بیرون نمی رن .

راهنمایی(هدیه روز معلم:؟؟؟؟)

روز معلم بود ...با این زهرا کلی فسفر سوزوندیم که چیکار کنیم که جدید باشه ...مثلا می خواستیم با برنامه بقیه کلاسا فرق داشته باشه ...تو همین حال و احوال بودم که ...که یهو یاد اون عنکبوت سیاهش افتادم ...از اونایی که یه مدت مد شده بود ، سیاه و گنده و پشمالو ...خداییش خیلی ترسناک و چندش آور بود نمی دونم چرا این فکر خبیثانه به ذهنم اومد ؟!!با کلی ذوق و شوق عنکبوته رو با یه نخ از بالای در کلاس آویزوون کردیم ، در رو هم بستیم که مثلا سورپرایز بشه ..بالاخره زنگ کلاس خورد و خانوم سلانه سلانه داشت می یومد تو کلاس...باز شدن در همان و جیغ بنفش ایشون همان ...عنکبوته صاف خورده بود تو صورتشون ...یه لحظه خیلی ترسیدم ...ترسیدم یه وقت خدایی نکرده زهرش ترکیده باشه و ...ولی زود به خودش اومد و همونطور که لباش می لرزید یه لبخند زد ...ما هم یه نفس راحت کشیدیم که اتفاقی نیفتاده ...البته بعدش کلی خندید و گفت : جالب بود!!!

 

دبیرستان ( زبان فارسی یا ...؟)

سر کلاس بودیم ...یهو خانوم گفت : دفترا رو میز ، می خوام تمرینا رو ببینم ...حالا کل ترم تمرین نمی دید ها ...منم گفتم : خانوم جلسه بعد ببینید ..گفت: نه الان آخره ترمه می خوام مستمرا رو بدم ، کاری نداره که زود یه امضا می کنم و تموم ...(طوری می گفت یه امضای کوچولو که آدم یاد این پرستارا می افتاد که می خوان آمپول بزنن، می گن : نگران نباش یه سوزش کوچولو...) گفتم : گاومون 8 قلو زایید ...آخه من اصلا دفتر زبان فارسی تشکیل نداده بودم که بخوام تمرینامو توش بنویسم ...تمرین نوشتن تو کَتَم نمی رفت... زورم می اومد هی مطالب تکرای رو بنویسم ...خلاصه هر کدوم از بچه ها یه خاکی تو سرشون ریختن ...هر چی این عزیز به صندلیم نزدیک تر می شد صدای قلبم رو بلند تر احساس می کردم ...تالاپ تلوپ ..تالاپ تلوپ ...تالاپ تلوپ ... . از یه طرف با خودم حرف می زدم که : ای بابا جرم که نکردی حالا چندتا تمرین ناقابل ننوشتی ها ...خجالت نمی کشی از خودت؟! ...به تو هم می گن دانش آموز؟! ... خاک بر سر پوکت کنن ...حقته ...بکش ... . از یه طرف هم با خدا حرف می زدم : که ای خداجونم غلط کردم ...ببخشید دیگه تکرار نمی شه ...تو همین یه امروزو به خیر بگذرون ...آدم می شم ... ( نمی دونم چرا این امروز تموم نمی شه ؟! )

یک آن یه فکر ناب به این مخیلمون خطور کرد ...بدبختی اون روزفقط دفتر دین و زندگی  همرام بود ...با اعتماد به نفس کامل بازش کردم و گذاشتمش رو میز ...خانوم رسید...یه نگاه به دفترم انداخت ولی چیزی نخوند ...خودکارشو برداشت ...یهو در کمال تعجب یه امضا زد زیرش ... باورت می شه؟! ...نفهمید ...یعنی دفتر دین و زندگی با امضای دبیر زبان فارسی !!! ...اون ترم هم مستمر 20 شدم .

-------------------------------------------------------------------

این پاسخی بود به دعوت مهدیه جون .

حالا دوستای گل من که اونا هم می خوان در این رابطه قلم بزنن:

کوثر مهربونم ، بهار نازنینم ، هاجر گلم  ، سادات بزرگوارم ، داداش بنزین ،  آقا شایان ، الهه عزیزم

نوشته بهار خوندن داره ها چون خودش معلمه و خاطرات دانش آموزی یه معلم ...خودتون می دونید دیگه ...داداش بنزین و داداش شایان هم هنوز بچه مدرسه این . (این هم توضیحات اضافه .) از همشون ممنونم .

در ضمن یاد آوری کنم که عواقب هیچ کدوم از این کارا رو که گفتم به گردن نمی گیرم پس لطفا در محافل مدرسه ای به کار نبندید .

این روزا خیلی دعا کن ...حتما قبوله ...


نوشته شده در  جمعه 86/6/30ساعت  9:18 صبح  توسط نورالهدی 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
یا علی
کشف یک ترکش جدید!
همان یک‏ِ جاودانه
پدرم چو دریاست!
آغازم می کنی؟
امان از واحد!
طعم خاک
ریحانه‏ام
[عناوین آرشیوشده]