بسم الاحسن
ترس؟ ...نه... شرم !!...تمام وجودش را گرفته بود . نمی دانست چه کند ، فقط لحظه ای ، لحظه ای غفلت ، دوری از یاررا برایش به ارمغان آورد . سخت دل تنگ بود ولی چه سود که رویی برای حاضر شدن نداشت . خود را پنهان می کرد که مبادا چشم مبارک محبوب ،به رویش افتد .
.........................
گوشه ای با برادرت نشسته بودی . مشغول بازی های کودکانه که نه بازی بود و نه کودکانه که بزرگترین فلسفه تاریخ دراعمال و کردار شما دو برادر نهفته بود . در دل به خود می بالیدی از این همه عشقی که به جدت داری و بیشتر به عشقی که جدت به تو ...
سخنانش هیچ گاه فراموشت نمی شد .
.... ..... «حسینٌ منّی و أنا مِن حسین ، اللّهم أحِبّ من أحَبََّ حسینآ ...» .... ....
......................
دل را به دریا زد و به راه افتاد . نا گاه دو برادر ، دو یار ، دو دوست را گوشه ای تنها یافت بسویشان شتافت و آن دو را روی شانه هایش نشاند . سر شار از غرور بود که چنین سرمایه ای را با خود حمل می کند . هر قدم که به مسجد نزدیک تر می شد شوق و امیدش فزون می گشت .....
.....................
در مسجد بودی . شخصی را دیدی که دو پاره تنت را بر شانه گذاشته و پیش می آید . نزدیکت شد ، در حالی که چشم بر زمین دوخته بود عرض کرد :« یا رسول الله انی مستجیر بالله و بهما » من پناه آورده ام به خدا و این دوفرزند تو که از گناهم در گذری .
تو آنچنان از شفیع قراردادن کودکانت شاد شدی که دست بر لبان مبارکت گذاشتی تا مبادا درخشش بی بدیل دندانهایت هنگام خنده برق ازچشمانش برباید و فرمودی : آزادی!... و رو کردی به جوانانت و با چشمان سراسر عشق قامتشان را نگریستی و گفتی شفاعتتان را قبول کردم .
--------------------------
تبریک...
اللهم عجل لولیک الفرج و أید قائدنا الخامنه ای