بسم القادر

یک لیوان و نیم شربت نوش جان کردم ، آخه خیلی یخ بود . سریع کشیدمش بالا تا بتونم جایی بشینم که دید خوبی داشته باشه و بدون مزاحم باشه (یه وقت فکر نکنید منظورم مقامات فیلم بردارها و جنابان ستون هاست ) . جالب این بود که همه می خواستن همینطور بشینن . می دیدی یه جا خالیه خالیه ، یه جای دیگه مردم تو بغل همدیگه نشستن ولی هیچ کی نه غر می زد و نه ناراحت بود . یه جورایی دلم آشوب بود داشتم فکر می کردم ، کی قراره بیاد ؟ یه مقام سیاسی ؟ یه روحانی ؟ یه جانباز ؟ یه رهبر؟ یا یه امام؟  می دونستم که به خاطر آخری دلم این طور، بی تابی می کنه . تا پرده های آبی یه کم تکون می خورد همه این پا اون پا می شدن . مث یه فنر فشرده شده آماده جهش بودن تا به محض واردشدنش باز شن . بالاخره انتظار به سر اومد و چشم ها به اشک نشست . دیدن معشوق از پس پرده ای نمناک بسیار زیبا بود . صورت ها خیس شده بود ولب ها آرام آرام چیزی را زمزمه می کرد(چقد شاعرانه شد !!!)

                                     
ایندفعه یه حال دیگه ای داشتم آخه همین چند روز پیش بود که بمون گفتن : رهبری و آقا و ... دیگه چه صیقه ایه ؟ چرا می گید مقام رهبری و آقای خامنه ای ولی می گید امام خمینی ؟ ایشون هم امام هستند و...

                             
یه لحظه احساس کردم غربتی که به اندازه ی غیبت کشیده ایم کمی سبک تر شده . توصیه های پدرانه اش که می گفت جامعه اسلامی باید برخوردار از علم ، اخلاق و عدالت باشد در اعماق وجودم نفوذ می کرد . هر چه بیشتر بر دانستن قدر امت اسلامی اصرار می ورزید و به هوشمان می آورد که جدال های قومی و فرقه ای حیله و مکری بیش نیست و مردم عراق و فلسطین نه به خاطر کشورشان بلکه به جرم مسلمان بودن ، این رنج ها را متحمل می شوند و...
دوست داشتم بازم برام صحبت کنن  و گوش کنم ولی چه می شد کرد که جدال بین عقربه های ساعت و دل های مشتاق بالا گرفته بود و بالاخره لشگر نحیف عقربه ها پیروز شد .

پ .ن : رفع اتهام : من بی تقصیرم ، شربت ها زیاد بودن اگه بیشتر نمی خوردم خدایی نا کرده اسراف می شد .

اللهم عجل لولیک الفرج و أید امامنا الخامنه ای


نوشته شده در  یکشنبه 86/5/21ساعت  12:51 صبح  توسط نورالهدی 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
یا علی
کشف یک ترکش جدید!
همان یک‏ِ جاودانه
پدرم چو دریاست!
آغازم می کنی؟
امان از واحد!
طعم خاک
ریحانه‏ام
[عناوین آرشیوشده]