سلام
پارسال زمستون بود كه براي اولين بار در مراسم تشييع جنازه شركت كردم . متوفي يكي از دوستان مادرم بود كه هيچ وقت نديده بودمشون و حتي چيزي هم درباره شون نشنيده بودم. البته چرا چند روز قبلش مادرم گفت كه تصادف كردن و در اغما هستن و احتياج به دعا دارن و ...
شواهد نشون مي دادكه خانم مومني بودن و البته خواهر شهيد هم بودن ...
اون روز اتفاقي كه برام افتاد اين بود كه احساس كردم چقدر مردن ما مسلمان ها قشنگه !
منظورم مراسم تدفين ماست ...
برخلاف ماجراي شما آدم هاي زيادي براي تشييع آمده بودند نه براي نفع و ...
هركس به زباني ارادت خود را نشان مي داد ...قشنگترين صحنه آنجا بود كه پسر يازده ساله ايشون مادربزرگ خودش رو كه از شدت غصه توانايي راه رفتن نداشت و روي صندلي چرخدار اورده بودندش دلداري ميداد
برام خيلي عجيب بود كه اين پسر كوچك همه جا مواظب مادر بزرگ پيرش بود و حتي كاپشنش رو در اون سرما انداخته بود روي مادر بزرگش كه لرزه به تنش افتاده بود ...
اون روز موقع برگشتن به خونه حس خيلي خوبي داشتم
احساس مي كردم كه اگر آدم حسايش رو با خدا صاف كنه چقدر رفتن مي تونه آسون باشه . البته اگه بتونه صاف كنه
پست جديدتون من رو به همون حال و هوا برد . اميد وارم كه هممون بتونيم حسابمون رو صاف كنيم
در پناه حق باشيد