وبلاگ زيبايي بود....خيلي خودموني نوشتيد.موفق باشيد
دلم افتاده آن طرف ديواردنيا ديوار هاي بلند دارد و درهاي بسته که دورتا دور زندگي را گرفته اندنمي شود از ديوارهاي دنيا بالا رفت.نمي شودسرک کشيد و آن طرفش را ديد.اما هميشه نسيمي از آن طرف ديوار کنجکاوي آدمرا قلقلک مي دهدکاش اين ديوارها پنجره داشت و کاش مي شد گاهيبه آن طرف نگاه کرد.شايد همپنجره اي هست و من نمي بينم .شايد هم پنجره اشزيادي بالاست و قد من نميرسد با اين ديوارها چه مي شود کرد؟مي شود از ديوارها فاصله گرفت و قاطي زندگي شدو مي شود اصلا فراموشکرد که ديواري هست و شايد مي شود تيشه ايبرداشت و کند و کند. ...شايددريچه اي،شايد شکافي،شايد روزنيهميشه دلم مي خواست روي اين ديوار سوراخي درستکنم.حتي به قدر يک سرسوزن،براي رد شدن نور،براي عبور عطر ونسيم،براي...بگذريم.گاهي ساعتهاپشت اين ديوار مي نشينم و گوشم را مي چسبانم بهآن و فکر مي کنم؛ اگر همهچيز ساکت باشد مي توانم صداي باريدن روشناييرا از آن طرف بشنوم.اما هيچوقت،همه چيز ساکت نيست و هميشه چيزي هست کهصداي روشنايي را خط خطي کندديوارهاي دنيا بلند است،ومن گاهي دلم را پرتمي کنم آن طرف ديوار.مثل