آنوقت که دلم تنگ آمدنش بود، اشک رخصت جاري شدن ميخواست و بغض فرصت آه شدن ... آنگاه تو بودي که گنبد طلايت ، انتظار را برايم شيرين مي کرد ...چشمانم ، تلالو محبتت را تاب ندارد ، اي يار من ... کاش آن رحيل ، غم منتظرانش را صبوري نمي کرد ... و تو در اين غربت با تنهايي مردمان اين شهر تنها نمي ماندي ...
نجواي خسته يمان را به گوشش برسان ...صفاي زيارتتان ... ياحق!