سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 به نام تو!!

خدایم سلام!...امشب تو مرا فرا خوانده ای که خود را به آغوشت بسپارم و با تمام وجود استشمامت کنم ...اما رحیمم ...با چه رویی؟...چگونه تو را بیابم؟...نوری برای چشمانم باقی نمانده ...شانه هایم خمیده از فرط سنگینی کوله گناهانم...هر گاه این حس هجوم آورد به دلم تو چه زیبا نگاه پر مهرت را بر سرم فرو ریختی ومرهمی شدی بر زخم های دیرینه... . این شبها را دوست دارم چرا که یاد آور اتصال خاک است و آسمان ...هنگامی که نامه ای ازطرف دوست رسید...زمانی که یار خود را نزدیک قرار داد... . پروردگارم می خوانم امشب تو را و می دانم که جوابم می دهی...اما...اما...چه چیز سخت تر از اینکه صدایت را نشنوم ...تو نزدیک منی اما فرسخ ها فاصله است میان من و تو ...

آیه ی زیبای «وَ إِذا سأَلک عِبادی عَن‍ی فَإنی قَریب أُجیب دَعوَهَ الداعِ إِذا دَعانِِِِ فَلیَستَجیبوالی و الیؤمنوابی لَعَلَهم یَرشُدون» مد هوشم کرده ... . مدام در ذهنم به رقص می آید ، همچون غباری محو گشته ، جان گرفته و رقصی دوباره ...تو به حبیبت گفتی : اگر بندگانم از تو مرا خواستند همانا که من نزدیکم ...نگفتی ای رسولم جوابشان را اینگونه بده ، که تو خود پاسخگوی بندگانت شدی...خودت گفتی دعوت هر بنده ات که خواستار تو باشد را جواب می دهی ...همه اینها قبول..اما حنانم !..یک سوال آزارم می دهد...تو به من بگو ...آیا مرا به بندگی قبول می کنی؟!...در عبادی که گفتی جایی برای من هم هست؟!
--------------------------------------------
این آیه ی نازو می تونی تو سوره بقره پیداش کنی !!!186اینم شمارش ...

اول همدیگه رو حلال کنیم بعدهم دعا...


نوشته شده در  یکشنبه 86/7/8ساعت  11:41 عصر  توسط نورالهدی 
  نظرات دیگران()

به نام فریاد رس دانش آموز!!!

دانش آموزی ؟! ...مدرسه؟!...چه دوران با مزه ای بود!!..نه اینکه کتابامون خیلی استاندارد و علمی بود و پرورشمون می داد ...نه بابا...ما که از این کتابای آموزش و پرورش خیری ندیدیم ...هیییی.... . با مزه بود چون با بچز حال می کردیم ...چون دیوونگی می کردیم و عین خیالمون نبود ....آخخخ که چقدر دلم تنگ شده واسش ...ولی فکر نکنم اون مدرسه ی بی چاره ای که ما توش بودیم هوس کنه که دوباره برگردیم توش ...امثال منو خدا نصیب گرگ بیابون هم نکنه

البته تو ابتدایی ، بد جوری اتو کشیده بودم ...بچه مثبته ی کلاس !!تا حدی که تابستون یکی از همون سال ها تلفن زنگ زد ..جواب که دادم ..دیدم ..اووووه ..مربی پرورشی ..با چه لحن مهربون و گول زننده ای گفت : عزیزم بیا برا برنامه ای که سازمان تو یه ورزشگاه 4 ،5 هزارنفری ترتیب داده ، قرآن با صوت بخون !! ما هم خام شدیم و رفتیم !!( ...نه...نه... یعنی سعادت پیدا کردیم که قرآن بخونیم ... )

ولی از راهنمایی و دبیرستان نپرس که موجودی بودم ...تو بیشتر توطئه هایی که شکل می گرفت دست ما هم در کار بود ولی کمتر پیش می یومد که لو برم !!به قول بچه ها دوسومم تو زمین بود . خلاصه اینکه از اون سابقه دارای خفنم !! البته انشا خوندن از روی کاغذ سفید و کشیدن ساعت جلو برا نگرفتن امتحان و موشک پرونی تو کلاس و نامه نگاری تو پرونده ی هر دانش آموزی یافت می شه ولی دو تا خاطره می خوام براتون بگم که فکر نکنم تا حالا پرونده کسی مفتخر به داشتنشون شده باشه ...البته شاید بدتر از این هم داشته باشن ...اه ..نمی دونم بابا ...ولی این دوتا هیچ وقت از این ذهن آکبندم بیرون نمی رن .

راهنمایی(هدیه روز معلم:؟؟؟؟)

روز معلم بود ...با این زهرا کلی فسفر سوزوندیم که چیکار کنیم که جدید باشه ...مثلا می خواستیم با برنامه بقیه کلاسا فرق داشته باشه ...تو همین حال و احوال بودم که ...که یهو یاد اون عنکبوت سیاهش افتادم ...از اونایی که یه مدت مد شده بود ، سیاه و گنده و پشمالو ...خداییش خیلی ترسناک و چندش آور بود نمی دونم چرا این فکر خبیثانه به ذهنم اومد ؟!!با کلی ذوق و شوق عنکبوته رو با یه نخ از بالای در کلاس آویزوون کردیم ، در رو هم بستیم که مثلا سورپرایز بشه ..بالاخره زنگ کلاس خورد و خانوم سلانه سلانه داشت می یومد تو کلاس...باز شدن در همان و جیغ بنفش ایشون همان ...عنکبوته صاف خورده بود تو صورتشون ...یه لحظه خیلی ترسیدم ...ترسیدم یه وقت خدایی نکرده زهرش ترکیده باشه و ...ولی زود به خودش اومد و همونطور که لباش می لرزید یه لبخند زد ...ما هم یه نفس راحت کشیدیم که اتفاقی نیفتاده ...البته بعدش کلی خندید و گفت : جالب بود!!!

 

دبیرستان ( زبان فارسی یا ...؟)

سر کلاس بودیم ...یهو خانوم گفت : دفترا رو میز ، می خوام تمرینا رو ببینم ...حالا کل ترم تمرین نمی دید ها ...منم گفتم : خانوم جلسه بعد ببینید ..گفت: نه الان آخره ترمه می خوام مستمرا رو بدم ، کاری نداره که زود یه امضا می کنم و تموم ...(طوری می گفت یه امضای کوچولو که آدم یاد این پرستارا می افتاد که می خوان آمپول بزنن، می گن : نگران نباش یه سوزش کوچولو...) گفتم : گاومون 8 قلو زایید ...آخه من اصلا دفتر زبان فارسی تشکیل نداده بودم که بخوام تمرینامو توش بنویسم ...تمرین نوشتن تو کَتَم نمی رفت... زورم می اومد هی مطالب تکرای رو بنویسم ...خلاصه هر کدوم از بچه ها یه خاکی تو سرشون ریختن ...هر چی این عزیز به صندلیم نزدیک تر می شد صدای قلبم رو بلند تر احساس می کردم ...تالاپ تلوپ ..تالاپ تلوپ ...تالاپ تلوپ ... . از یه طرف با خودم حرف می زدم که : ای بابا جرم که نکردی حالا چندتا تمرین ناقابل ننوشتی ها ...خجالت نمی کشی از خودت؟! ...به تو هم می گن دانش آموز؟! ... خاک بر سر پوکت کنن ...حقته ...بکش ... . از یه طرف هم با خدا حرف می زدم : که ای خداجونم غلط کردم ...ببخشید دیگه تکرار نمی شه ...تو همین یه امروزو به خیر بگذرون ...آدم می شم ... ( نمی دونم چرا این امروز تموم نمی شه ؟! )

یک آن یه فکر ناب به این مخیلمون خطور کرد ...بدبختی اون روزفقط دفتر دین و زندگی  همرام بود ...با اعتماد به نفس کامل بازش کردم و گذاشتمش رو میز ...خانوم رسید...یه نگاه به دفترم انداخت ولی چیزی نخوند ...خودکارشو برداشت ...یهو در کمال تعجب یه امضا زد زیرش ... باورت می شه؟! ...نفهمید ...یعنی دفتر دین و زندگی با امضای دبیر زبان فارسی !!! ...اون ترم هم مستمر 20 شدم .

-------------------------------------------------------------------

این پاسخی بود به دعوت مهدیه جون .

حالا دوستای گل من که اونا هم می خوان در این رابطه قلم بزنن:

کوثر مهربونم ، بهار نازنینم ، هاجر گلم  ، سادات بزرگوارم ، داداش بنزین ،  آقا شایان ، الهه عزیزم

نوشته بهار خوندن داره ها چون خودش معلمه و خاطرات دانش آموزی یه معلم ...خودتون می دونید دیگه ...داداش بنزین و داداش شایان هم هنوز بچه مدرسه این . (این هم توضیحات اضافه .) از همشون ممنونم .

در ضمن یاد آوری کنم که عواقب هیچ کدوم از این کارا رو که گفتم به گردن نمی گیرم پس لطفا در محافل مدرسه ای به کار نبندید .

این روزا خیلی دعا کن ...حتما قبوله ...


نوشته شده در  جمعه 86/6/30ساعت  9:18 صبح  توسط نورالهدی 
  نظرات دیگران()

به نام بخشنده ی رمضان

یادم می یاد هر وقت می رفتیم زیارت ، مامان می گفت : اول زیارت وداع رو بخون !!!...با تعجب تو دلم می گفتم : وا!!! الان تازه اومدیم ...هنووووز کلی وقت داریم ، خیلی جدی نمی گرفتم ...ولی...لحظات آخر که می رسید مثل سوسکی که هر آن ، امکان داره دمپایی رو سرش فرود بیاد ، تقلا می کردم و افسوس می خوردم که ای وااااااای ...دارم چی رو از دس می دم؟...از اون به بعد یه کم آدم شدم و مث بچه خوب اول وداع می کردم که هم معرفت بیشتری بیاد برا صفا سیتی و هم اینکه بگم : آهای نورالهدی! حواست باشه ، این زمان ، عجیب بی معرفته ...تا چشم رو هم بذاری عشق و حال کات !! .

حالا برا چی این همه مقدمه چیدم ؟ واس خاطر اینکه دیدم این ماه خوشگل خدا چقد غریبه ، خیلی مظلومه . چرا ؟ چون قبل اینکه بیاد ، قند تو دلمون آب می شه واسه زولبیا و بامیه ش و افطاری هایی که دعوت می شیم ....آخراشم ، امروز و فردا می کنیم که ای بابا ! خسته شدیم . چند روز به این معده ی وا مونده استراحت بدیم ؟ پس چرا تموم نمی شه ؟ خیلی هم هنر کنیم دو سه تا آیه قرآن می خونیم که اونم یواشکی از زیر دستمون در می ره و می شه ستاره های شب پرونده مون ... نماز هاشم به حول و قوه رگبار سریال ها نابود می شن و کارمونو راحت می کنن ...

گفتم بیام و توصیه ی مکانی مادر خانومی رو که همیشه مکانی بوده !! ، این دفعه زمانی کنم . برا اولین بار وداعی رو که امام خوبمون با ماه نازنین خدا کرده رو خوندم ... خیلی زیبا بود ...تقریبا وسطاشه که درد دل آقا با ماه شروع می شه و با سوزی عجیب از رفتنش احساس فراق می کنه ...

ترجمه یه قسمتو اینجا آوردم...ولی عربیش و کاملش یه چیز دیگه س.

چقد اماممون خوبه !! که یه مناجات بمون یاد داده که بتونیم یه کم از این غفلت بیرون بیایم و بیشتر از این ماه توشه بگیریم .

درود بر تو ای گرامی ترین وقت هایی که یار ما بودی ... سلام... همنشین! که هنگام بودن ، احترامت بزرگ است و دردناک است نبودنت ... سلام ...انیس وهمدم ! که شاد کردی هر که را که با تو خو گرفت... سلام بر تو همسایه ای که دل ها بر اثر عبادت در آن نرم و فروتن گردید ... سلام ...یار و یاور! که مدد رساندی ما را در مغلوب ساختن شیطان ...درود بر تو که چه بسیار است آزاد شدگان خدا در تو ...

------------------------------------------------

وقتی سر سفره نشستی ....خرما و نمک و نون رو دیدی...یاد کن ....و دعا کن برای هر آنچه که می پسندی .( البته اگه گشنگی و تشنگی حافظه ای برات باقی گذاشته باشه ) .

یه مریض التماس دعا گفته ...از دعای خیرت محرومش نکن ...اونم پارسال می تونست روزه بگیره...

 


نوشته شده در  شنبه 86/6/24ساعت  1:24 صبح  توسط نورالهدی 
  نظرات دیگران()

به نام نگهدارمهدی

امشب؟!...فردا؟!...خبریه؟!...جدی؟!...یعنی چی؟!...نمی دونم یعنی نمی فهم ،درک نمی کنم عجب خواسته ی عجیبی دارم ها ...مگه آدم کور و کر هم چیزی می فهمه که من می خوام بفهمم ...هر کاری می کنم نمی شه ...چون ...چون...سخته (علتشو می گم سخته ...گفتنش ، خیلی) ..نمی شه بگم ...ولی باید بگم ...می گم ...نمی فهمم ...چون هزار هزار حجاب بین اون و خودم قرار دادم ، چون با بی رحمی تمام ، نگاهشو بی جواب گذاشتم ، چون هر عصر جمعه دلشو شکوندم ، چون هی قول دادم و زدم زیرش ، چون الکی هرروز صبح یه سری الفاظ رو می گفتم و نمی فهمیدم دارم چی می گم . بعدم با پروریی می گم آقا جون بیا ...دل میشکونم بعدم می گم دلم تنگه چرا نمی یای ؟ همش می گم چرا نمی یای ...ولی هیچ وقت نگفت چرا نمی ذاری بیام ...بس که مهربونه ...بس که رئوفه...ولی من نمی فهمم ...

یه متنی خوندم توهم بخون ...نمی گم بده ..فقط بخون ...ببین چی می فهمی...

«پاى من گرچه در بند زمین است، اما دلم در هواى توست. از وراى زمان و مکان تو را مى‏جویم، هرچند که تو با منى، مانند حضور نور، هوا، آب؛ اما خوشا روزى که هلال رخسار تو بدر کامل گردد. زمین اگرچه گرد خورشید مى‏چرخد، اما روح آن را مدارى است که گرد تو مى‏گردد.

مولاى من! هر مظلومى که در زیر چکمه ستم کارى جان مى‏سپارد، نام تو بر لب دارد و تنها تویى که فریادرسى و بس؛ هرجا حق و عدالت در معرض تجاوز و ستم قرار گرفت من رداى مقاومت بر تن نموده و بر پیشانى بند اندیشه‏ام «یا مهدى» را حک مى‏کردم.

اى ناب‏ترین اندیشه راهنماى من به سوى کمال!

اى رهاننده من از بندهاى اسارت زمان!

اى مدافع راستین تمامى حقوق من!

و اى فریادرس مظلومان بر خون نشسته!

من در اندیشه تواَم»

 

خوندی ...فهمیدی چی شد؟!...من...من...من...من...حالم به هم می خوره از این کلمه ...همین کلمه باعث دوریه...هممون می خوایم بیاد ولی فقط به خاطر خودمون...می خوایم بیاد تا شهرمونو امنیت ببخشه ...بیاد تا بگیم :آهااای.. اهل عالم!ما هم امام داریم ...می خوایم بیاد تا حقمونو بگیره ...می خوایم بیاد تا عصر جمعه دلمون نگیره ...بیاد تا انتقام بگیره...بیاد تا گناها و تاریکی ها تموم بشه ... . همش می گیم شیعه غریبه ولی باورکنیم که  امام شیعه ،غریب تره . کیه که منتظر خود مولا باشه ، یعنی آقا رو بخواد واسه خود آقا نه چیز دیگه . کسی منتظر واقعیه که از درد فراق شبا خوابش نبره ، از فرط اشک ،چشماش کم سو شده باشه ، با تمام وجود ضجه بزنه و بگه و «...أین وجه الله الذی الیه یتوجه الاولیاء ، أین السبب المتصل بین الارض و الاسماء...أین صدر الخلائق ذوالبر و التقوی ، أین ابن النبی المصطفی...»...

 

 

                                              

 

---------------------------------------------------------

همین امشب بود که یکی گفت کجای دنیاس که برا یکی جشن تولد بگیرن ولی خودش نباشه؟تو دلم گفتم یه جایی هس که الان1173ساله که دارن همین طورجشن می گیرن البته خودش حضور داره ولی مهمونا نمی فهمن.

همدیگه رو دعا کنیم تا بتونیم بفهمیم چه خبره...

  


نوشته شده در  سه شنبه 86/6/6ساعت  9:27 عصر  توسط نورالهدی 
  نظرات دیگران()

بسم رب الرئوف 

السلام علیک یا ولی الله ، السلام علیک یا حجه الله ، السلام علیک یا نورالله فی ظلمات الارض ، السلام علیک یا عمود الدین ، السلام علیک یا وارث آدم صفوه الله ، السلام علیک یا وارث نوح نبی الله...السلام علیک یا وارث عیسی روح الله ، السلام علیک یا وارث محمد رسول الله ، السلام علیک یا وارث امیر المومین علی ولی الله و وصی رسول رب العالمین ، السلام علیک یا وارث فاطمه الزهرا ، السلام علیک یا وارث الحسن و الحسین ...السلام علیک ایها الصدیق الشهید ، السلام علیک ایها الوصی البار التقی .

 

 

سلام ... سلام برتو و اجداد پاکت !...سلام مولایم !!  این دل خسته و مجروح من است که به تو سلام می کند . همچون پرنده ای بال و پر شکسته فرسخ ها راه آمده ام ... آمده ام ؟!!...نه ... من ... نه من راه را بلد نبودم و نیستم ...فقط تو ... تو بودی که دستان پر مهرت را مادرانه  زیر سرم گذاشتی و از اعماق تاریکی ها به مهمانی ات آوردی ...

گنبد طلایت ... دست ها و دل های  گره خورده به پنجره فولاد و کرمت ... کبوتران بی قرار حرمت ... چه بگویم که نه دل ...نه زبان ...و نه قلم ندارند هوس یاری....شاید بتوان گفت ... زیبا ...لطیف ...شفاف ...یک رنگ ...

  

                                                                 

 

جای همتون واقعا خالی بود . تو حرم آقا کلی صفا کردم . حسابی یادتون بودم . اصن برا همینه که می گم زیارتمون قبول . چند بار از طرفتون زیارت کردم و براتون دعا . البته دعای من بی چاره که ... ولی مگه به دعای منه ؟ خود صاب خونه کریمه ، کاری نداره کی دعا می کنه وچقد ثواب و گناه داره . عطا می کنه . کم وزیادم نداره . مستجاب الدعوه ست . دیگه نگفته قلی دعا کنه یا گلی ، خروس قندی بخواد یا یه کارت اینترنت یا ...یا وصال دوست. می ده ما باید دعای گنده کنیم .

...........................................................

اینا رو تو خود حرم نوشتم ، گفتم که... یادتون بودم .

خوب تموم نکردم قبول ...عجله ای شد.

 

اللهم عجل لولیک الفرج و أید قائدنا الخامنه ای


نوشته شده در  یکشنبه 86/6/4ساعت  7:6 عصر  توسط نورالهدی 
  نظرات دیگران()

بسم الاحسن

ترس؟ ...نه... شرم !!...تمام وجودش را گرفته بود . نمی دانست چه کند ، فقط لحظه ای ، لحظه ای غفلت ، دوری از یاررا برایش به ارمغان آورد . سخت دل تنگ بود ولی چه سود که رویی برای حاضر شدن نداشت . خود را پنهان می کرد که مبادا چشم مبارک محبوب ،به رویش افتد .  
                                        .........................                  

گوشه ای با برادرت نشسته بودی . مشغول بازی های کودکانه که نه بازی بود و نه کودکانه که بزرگترین فلسفه تاریخ دراعمال و کردار شما دو برادر نهفته بود . در دل به خود می بالیدی از این همه عشقی که به جدت داری و بیشتر به عشقی که جدت به تو ...
سخنانش هیچ گاه فراموشت نمی شد .

 .... ..... «حسینٌ منّی و أنا مِن حسین ، اللّهم أحِبّ من أحَبََّ حسینآ ...» .... ....

                                          ......................

دل را به دریا زد و به راه افتاد . نا گاه دو برادر ، دو یار ، دو دوست را گوشه ای تنها یافت بسویشان شتافت و آن دو را روی شانه هایش نشاند . سر شار از غرور بود که چنین سرمایه ای را با خود حمل می کند . هر قدم که به مسجد نزدیک تر می شد شوق و امیدش فزون می گشت .....
                                          .....................


در مسجد بودی . شخصی را دیدی که دو پاره تنت را بر شانه گذاشته و پیش می آید . نزدیکت شد ، در حالی که چشم بر زمین دوخته بود عرض کرد :« یا رسول الله انی مستجیر بالله و بهما » من پناه آورده ام به خدا و این دوفرزند تو که از گناهم در گذری  .
تو آنچنان از شفیع قراردادن کودکانت  شاد شدی که دست بر لبان مبارکت گذاشتی تا مبادا درخشش بی بدیل دندانهایت هنگام خنده  برق ازچشمانش برباید و فرمودی : آزادی!... و رو کردی به جوانانت و با چشمان سراسر عشق قامتشان را نگریستی و گفتی شفاعتتان را قبول کردم .

--------------------------
تبریک...

                         

                         

اللهم عجل لولیک الفرج و أید قائدنا الخامنه ای


نوشته شده در  جمعه 86/5/26ساعت  11:51 صبح  توسط نورالهدی 
  نظرات دیگران()

بسم القادر

یک لیوان و نیم شربت نوش جان کردم ، آخه خیلی یخ بود . سریع کشیدمش بالا تا بتونم جایی بشینم که دید خوبی داشته باشه و بدون مزاحم باشه (یه وقت فکر نکنید منظورم مقامات فیلم بردارها و جنابان ستون هاست ) . جالب این بود که همه می خواستن همینطور بشینن . می دیدی یه جا خالیه خالیه ، یه جای دیگه مردم تو بغل همدیگه نشستن ولی هیچ کی نه غر می زد و نه ناراحت بود . یه جورایی دلم آشوب بود داشتم فکر می کردم ، کی قراره بیاد ؟ یه مقام سیاسی ؟ یه روحانی ؟ یه جانباز ؟ یه رهبر؟ یا یه امام؟  می دونستم که به خاطر آخری دلم این طور، بی تابی می کنه . تا پرده های آبی یه کم تکون می خورد همه این پا اون پا می شدن . مث یه فنر فشرده شده آماده جهش بودن تا به محض واردشدنش باز شن . بالاخره انتظار به سر اومد و چشم ها به اشک نشست . دیدن معشوق از پس پرده ای نمناک بسیار زیبا بود . صورت ها خیس شده بود ولب ها آرام آرام چیزی را زمزمه می کرد(چقد شاعرانه شد !!!)

                                     
ایندفعه یه حال دیگه ای داشتم آخه همین چند روز پیش بود که بمون گفتن : رهبری و آقا و ... دیگه چه صیقه ایه ؟ چرا می گید مقام رهبری و آقای خامنه ای ولی می گید امام خمینی ؟ ایشون هم امام هستند و...

                             
یه لحظه احساس کردم غربتی که به اندازه ی غیبت کشیده ایم کمی سبک تر شده . توصیه های پدرانه اش که می گفت جامعه اسلامی باید برخوردار از علم ، اخلاق و عدالت باشد در اعماق وجودم نفوذ می کرد . هر چه بیشتر بر دانستن قدر امت اسلامی اصرار می ورزید و به هوشمان می آورد که جدال های قومی و فرقه ای حیله و مکری بیش نیست و مردم عراق و فلسطین نه به خاطر کشورشان بلکه به جرم مسلمان بودن ، این رنج ها را متحمل می شوند و...
دوست داشتم بازم برام صحبت کنن  و گوش کنم ولی چه می شد کرد که جدال بین عقربه های ساعت و دل های مشتاق بالا گرفته بود و بالاخره لشگر نحیف عقربه ها پیروز شد .

پ .ن : رفع اتهام : من بی تقصیرم ، شربت ها زیاد بودن اگه بیشتر نمی خوردم خدایی نا کرده اسراف می شد .

اللهم عجل لولیک الفرج و أید امامنا الخامنه ای


نوشته شده در  یکشنبه 86/5/21ساعت  12:51 صبح  توسط نورالهدی 
  نظرات دیگران()

                                   
               بسم رب المصطفی           
 
                            
 
 این عید بزرگ بر جهانیان مبارک
 
-------------------------------------------------------------------------------
 پ.ن : از همه خیلی التماس دعا دارم
 ببخشید فرصت نشد مطلبی بیارم ، به بزرگیتون حلال کنید  
 
 
اللهم عجل لولیک الفرج و أید قائدنا الخامنه ای
 
   
 

نوشته شده در  شنبه 86/5/20ساعت  12:30 صبح  توسط نورالهدی 
  نظرات دیگران()

بسم البصیر

_خب تابستون چی کارا می کنی ؟
_هی ... یه کلاس زبانی می ریم .
_ترم چندی ؟
_9
_وای خوش به حالت چه کتابی رو تدریس می کنن ؟

 
اگر ازیک زبان آموز چنین سوالی رو بپرسید در جواب خواهید شنید interchange(  ، EAST .WEST  ،    Head Way و ...)

و خب همشون هم نوشته غرب هست و این نکته غیر قابل انکار،که این کتب  بر اساس فرهنگ ،  آداب وسنن ملل خودشان است و گاهی چیز هایی در این منابع  دیده می شود که در فرهنگ ما مذموم است .

از یک طرف زبان انگلیسی زبان رسمی دنیا شده و علاوه بر اینکه برای همه افراد امری ضروری گشته برای ملت ما وبه خصوص افراد فرهیخته به علت جایگاهی که ایران  در جهان امروز دارد جلوه ای خاص پیدا می کند .

از طرف دیگر ، فرهنگ ایرانی_اسلامی به طور نگران کننده ای در خطر است و باید هر چه بیشتر سعی شود تا از انحطاط و انحراف حفظ گردد و این در حالی ست که کتب آموزش زبان انگلیسی می تواند به طور نا محسوس مخرب ترین نقش را در اذهان ایفا کنند .

 بهترین راه حلی که تا کنون مطرح شده این است که زبان انگلیسی با فرهنگ ایرانی .

 تا جایی این راه مفید است زیرا به هر حال زبان و فرهنگ علقه ای نا گسستنی دارند و تنها کاری که می توان کرد این است که تا جای ممکن نقش فرهنگ غرب را در آموزش آن کمرنگ نمود . خوش بختانه افرادی هوشمند شروع به این کار کرده اند و نتایج خوبی هم حاصل شده . در تهران هم آموزشگاه هایی بدین منظور طراحی شده اند.

با توجه به نیازی که برای یادگیری زبان انگلیسی احساس شده شبکه آموزش سازمان صدا وسیما دست به کار شده و با استفاده ازعوامل و گوینده های ایرانی به آموزش زبان در قالب برنامه ای به نام دیالوگ می پردازد ولی نکته ناراحت کننده ای به چشم می خورد . با اینکه آموزش و تدوین مطالب ، کار سازمان صدا و سیمای ایران است باز هم در مکالمات افراد صحبت هایی به گوش می خورد که هیچ مناسبتی با فرهنگ ما ندارد و جالب این است که این مطالب به نحوی ست که به راحتی می توان از جایگزین های فرهنگ خودمان استفاده شود.

در نگاه اول شاید این نکته قابل توجه نباشد ولی در درازمدت برای فرهنگ نابمان  مشکلاتی اساسی را بوجود خواهد آورد.

اللهم عجل لولیک الفرج و أید قائدنا الخامنه ای


نوشته شده در  چهارشنبه 86/5/10ساعت  3:33 عصر  توسط نورالهدی 
  نظرات دیگران()

بسم رب الزینب

عمه جان تمام شد . سال های سختی و عذاب دیگر تمام شد .

آسمان ! آغوشی که سال های رنج و غصه را در آن می گریستی شکست .

امشب او رفت .

زمین ! دامنی که سرت را رویش می گذاشتی و لب بر می چیدی از این همه بی رحمی و می لرزیدی از فرط غربت .

چاه ! دختر پدری که سال ها با تو نجوا می کرد.

میخ ! فرزند مادری که سینه اش را شکافتی .

تشت ! خواهر صاحب جگرهای پاره پاره شده ی درونت .

نیزه ! خواهر برادری که روی تو قرآن می خواند.

رقیه جان ! خواهر پدرت که سپر تو بود در برابر شمشیرها.

عباس جان ! خواهرت که از چشمان پرفروغش نیرو می گرفتی .

حسین جان ! مادرت در فراق مادر و پدرت در فراق پدر ، کسی که سپاهیانت را برای یاری تو سفارش می کرد .

مصیبت ها !  دلی که به اندازه یک عمر که نه به وسعت آفرینش در آن لانه کردید . حرم أمن خدا را شرحه شرحه کردید .

تسلای آسمان و زمین و رقیه و عباس و حسین رفتی و عالم را بهت زده کردی .

ازبیابان خشک و سوزان دنیا با لبانی ترک خورده وچشمانی اشک باربه سمت یار شتافتی و چه زیبا در آغوشش آرام گرفتی .

و امشب مولاست که تسلای دل کائنات است وامشب کمر اوست که بازهم خمیده تر می شود .

اللهم عجل لولیک الفرج وأید قائدنا الخامنه ای

 

 

 


نوشته شده در  دوشنبه 86/5/8ساعت  12:46 صبح  توسط نورالهدی 
  نظرات دیگران()

<      1   2   3   4   5      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
یا علی
کشف یک ترکش جدید!
همان یک‏ِ جاودانه
پدرم چو دریاست!
آغازم می کنی؟
امان از واحد!
طعم خاک
ریحانه‏ام
[عناوین آرشیوشده]