سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسم رب المرتضی

روی شیشه نوشته« قیمت ها شکسته شد» ما پشت ویترین صف می کشیم تا شاید کلاهی یا پیراهنی را ارزانتر از آنچه می ارزد بفروشند . صف می کشیم و نوبت می گذاریم . هول می زنیم . از هرکدام دو تا می خریم برای روزهای مبادایی که گاهی اصلا نمی آیند .

مردی گنجی را حراج کرده است . گنجی را بی بها می فروشد . گفته لازم نیست چیزی بدهید یعنی اگر گفته بود لازم است ، ما چیزی در خور این معامله نداشتیم . گفته فقط ظرف بیاورید . ظرف !
حجمی که در آن بشود چیزی ریخت . گنجایش گنج . هیچ کس نمی آید . هیچ کس صف نمی بندد . مرد فریاد می زند : «کیلا بغیر ثمن لو کان له وعا ، بی بها پیمانه می کنم اگر کسی را ظرفی باشد » و ظرف نیست و گنجایش گنج در هیچ کس نیست .
ما از کنار این حراج بزرگ ، خیلی ساده می گذریم و می دویم سمت جایی که جورابی را به نصف قیمت معمولش می فروشند . ظرف های ما ، این دل های انگشتانه ای است . چی در آن ، جا می شود که او بخواهد بی بها به ما ببخشد ؟
ما به اندازه یک پیاله گندم عشق هم جا نداریم . کف دستی دانایی اگر در ما بریزند پر می شویم . سرریز می کنیم و غرور از چشم ها و زبان هامان بیرون می تراود .
با ما چه کند این مرد ، که گنجی را حراج کرده است ؟
گم شده ایم . سرگردان درکوچه های زمین . نشانی در دست ، مبهوت به تمام در های بسته نگاه می کنیم . هیچ کدامشان شبیه دری نیستند که ما گم کرده ایم . شبیه جایی نیستند که روزی از آن راه افتادیم و حالا دلمان می خواهد به آن برگردیم . مرد ایستاده کنار دیوار کوچه . ما گیج و سردرگم از کنارش رد می شویم . دستمان را    می گیرد . می گوید:«کجا؟» می گوییم :«رهامان کن ! پی جایی می گردیم » می گوید «من بلد راهم ، پی ام بیایید ، می رسانمتان » می گوییم « نه ، خودمان می گردیم ، خودمان می یابیم » می گوید « این کوچه ، زمین است ، نشانی شما اصلا مال این طرف ها نیست» مکث می کند . زیر لب می گوید «من به راه های آسمان ، دانا ترم تا راه های زمین »...
ما می گوییم « نه گمشده ما همین جا لابلای آدم های زمین است » . از کنارش می گذریم و باز گم می شویم . بیشتر از قبل .

می گوید « پیش از آنکه بروم ، سوالی بپرسید» . ما می خندیم «سوال؟» کی حوصله دارد چیزی بپرسد . ما همه چیز را می دانیم. ما این قدر با خاک پست هم عیار شده ایم که همه فراز و فرودهایش را می شناسیم . همه تپه ها و دره هارا . مرد می پرسد«مگر همه جهان این خاک است ؟» می گوییم «برای ما ، بله » و تا بخواهد چیزی بگوید می خندیم . یکی مان به مسخره می گوید « تو اگر دانایی موهای سر من را بشمار » و چشم های مرد به اشک می نشیند .
مرد ، خبر بزرگ است . نبأ عظیم . وما عادت داریم خبرهای بزرگ را تکذیب کنیم و دل ببندیم به خبرهای کوچک . به این که امروز چی ارزان شده ؟ یا در کدام اداره میز می دهند یا ...ما خبر بزرگ را تکذیب می کنیم . علی را . نبأ عظیم را باور نمی کنیم و علی مجبور می شود نفرینمان کند . چه نفرینی . خدایا مرا از این ها بگیر . از این بالاتر ، نمی شد چیزی گفت . مردمی که بودن او را نمی فهمند ، باید به نبودنش گرفتار شوند .
می گوید«خدایا من از این ها خسته ام ، این ها از من . مرا از این ها بگیر» و ما تا ابد ، در تاریکی بعد از این نفرین دست و پا می زنیم .

قسمتی از نوشته های خانم (فاطمه شهیدی)

یا رب المرتضی به بزرگی و ایمان مرتضی مارا از دوری مرتضی برهان !

اللهم عجل لولیک الفرج و أید قائدنا الخامنه ای


نوشته شده در  شنبه 86/5/6ساعت  2:16 صبح  توسط نورالهدی 
  نظرات دیگران()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
یا علی
کشف یک ترکش جدید!
همان یک‏ِ جاودانه
پدرم چو دریاست!
آغازم می کنی؟
امان از واحد!
طعم خاک
ریحانه‏ام
[عناوین آرشیوشده]